نامه هایی برای گنجشک خاکستری



فرمانده رفت توی بالکن. کف بالکن پر شده بود از ته سیگار ، برگشت توی اتاق خواب بالای سر موش که تند تند نفس می کشید و صورتش عرق کرده بود برای  چی بالکن رو با میله حصارکشی کردی؟» ، موش از جاش بلند شد و نشست . همانطور که قوز کرده بود و انگشت هایش را توی هم گره می زد به فرمانده نگاه کرد خواستم پنجره­ ای باشه ، خونه­ ت یا دره یا دیوار» ، فرمانده گفت:پنجره داشت ، خرابش کردم ، حالم از پنجره ها به هم می خوره ، پنجره ها هیچ چی نیستن به جز روزنه ای برای تداوم دیوار»

چون باعث تداوم دیوارن بدت میاد؟ پس چرا به جاش دیوار کشیدی؟»

که بتونم خرابش کن»

تو در رو هم خراب می کنی ، دیوار رو ، پنجره رو. تو با خونه مشکل داری»

فرمانده موش را بغل کرد و به خودش فشار داد ، پیشانی اش را بوسید ، به چشم هاش زل زد ، بهش لبخند زد ، دست هاش را گرفت. لب و چانه ی موش شروع به لرزیدن کرد ، اشک از چشمش در آمد فرمانده این کار رو نکن ، خواهش می کنم ، گناه دارم ، باشه؟ نکن» . فرمانده دست موش را رها کرد و از اتاق بیرون رفت. موش دنبالش تلو تلو دوید فرمانده ولم نکن ، وایسا». ازش جلو افتاد ، درب دستشویی را باز کرد و تیغ صورت تراشی را از جلوی آینه دستشویی برداشت. دندان هایش را به هم فشار می داد ، تیغ را چندبار پشت سر هم کشید روی مچ دستش ، هق هق عمیقی می کرد و صورتش خیس بودنکن فرمانده». فرمانده کفش هایش را برداشت و با پارچه­ ی تنظیف تمیزشان کرد. موش افتاد روی زمین ، برای چند ثانیه جیغ کشید ، گلویش خشک و جیغش آرام شد. فرمانده دست کرد توی جیبش ، پول توی جیبش بود ، کوله پشتی اش را چک کرد ، برگشت سمت موش زنده­ ای؟». موش لبخند زد ، بلند شد و همانطور که از مچ دستش خون می­­ریخت رفت توی آشپزخانه ، یک شیشه الکل برداشت ، ریخت روی خودش فرمانده ، اینم جمع عناصری که تاریخ بشر رو ساخته ، پول ، من ، خون و الکل ، هوووووو». فرمانده در واحد را باز کرد ، موش کبریت را روشن کرد. فرمانده درب واحد را بست و از درب باز ساختمان خارج شد. از کوچه که دور می شد صدای جیغ کسی در حال دویدن را  می شنید. توی هوای تاریک تا ایستگاه قطار پیاده رفت ، از باجه یک بلیط برای تهران گرفت ، قطار تا چند دقیقه دیگر حرکت می کرد ، با عجله از ایستگاه بیرون رفت و یک پاکت سیگار ، یک فندک و یک بسته آدامس خرید. از میدان مخدوم قلی رد شد و بدون توقف از کنار چند نفر که دور یک پیرمرد جمع شده بودند گذشت. از گیت خروجی عبور کرد. کنار قطار بلیطش را به یکی از خدمه قطار نشان داد. از پله های واگن هفتم بالا رفت و درب اولین سالن را باز کرد. دو نفر از مسافرها خواب بودند ، یک مرد میانسال با ریش آنکادر و کت و شلوار تمیز بهش لبخند زد و ساندویچی که دستش بود را تعارف کرد. فرمانده نشست روی صندلی اش ممنونم ، شام گوشت خورده­ م ، دیگه میل هیچی رو ندارم». مرد خودش را کشید جلو و آرام گفت شما تهران زندگی می­ کنی یا برای تفریح میای؟». فرمانده گفت هیچکدوم» ، مرد گفت به هرحال جسارت نباشه ، فقط خواستم بگم وقتت رو تلف یللی تللی نکن ، من کل دنیا رو گشتم ، رنگ و وارنگ ، همه­ ش قهوه ایه» ، فرمانده گفت درسته». قطار راه افتاد ، فرمانده خودش را به سمت مرد کشید برام عجیب بود این ساعت هم قطار به تهران حرکت داشت» ، مرد با لبخند آمیخته با تاسفی سرش را تکان داد از عصر ما رو معطل کرده­ ن ، الان راه افتاده ، تاخیر داشت ، یه گوشه شهر درگیری بوده ، کلیپ هاش رو دیدم ، جهنمی بود ، مخالف ها بیشترشون یا کشته شدن یا دستگیرشون کردن». فرمانده لبخند زد و سرش را تکان داد. پیرمرد ساندویچش را تمام کرد و روی تخت دراز کشید. فرمانده کفش هایش را در آورد ، چشمش به سایه­ ی خودش افتاد ، سایه خودش را کش و قوس داد برق رفت و من توی تاریکی مُردم» ، فرمانده به سمت سایه خم شد و زمزمه کرد اشتباه کردی که مردی ، حتی اگه توی یه اتاق تاریک حبست کردن نترس ، چون اگه هدف مرگت بود ، نمی ذاشتن زنده بمونی ، پس بگرد و روزنه رو پیدا کن» ، سایه کش آمد کسی من رو نکشت ، من مُردم» ، جمع شد ، کمرنگ شد ، ناپدید شد. فرمانده دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد ، دراز کشید و ساعت ها به سقف سالن نگاه کرد تا خوابش برد. اول صبح نور آفتاب ، صدای حرکت قطار و صحبت کردن هم­کوپه­ ای هاش بیدارش کرد. خوش و بش صبحگاهی کرد ، رفت سرویس و دست و صورتش را شست ، برگشت به کوپه ببخشید ، پام نخوره بهتون» ، نشست روی صندلی اش ، دو نفر دیگر مشغول صبحانه خوردن و گپ زدن در مورد کسب و کارهای نوین بودند. مرد میانسال لبخند می زد و چهره­ ی منتظرش رو به فرمانده بود بفرما صبحونه بخور جوون» . مشغول خوردن چای و صبحانه شدند خب نگفتی تهران چیکار داری ، البته جسارت نمی کنم ، ولی سفر با قطار هم طولانیه هم گپ زدنش لذت بخشه ، خوب و بدش با همه» ، فرمانده لقمه اش را گذاشت توی سینی و تکیه داد هم طولانیه هم لذت بخشه ، این یعنی یه لذت طولانیه ، پس فقط خوبه» ، مرد همانطور که لقمه اش را می جوید و دستش را جلوی دهانش گرفته بود لذت طولانی هم خوب نیست ، خوب باید کوتاه باشه»

چرا لذت باید کوتاه باشه؟»

چه لذت چه رنج ، فرقی نداره که ، باید کوتاه باشه تا نوبت به اون یکی هم برسه ، زمین گرده ، هی خوبی هی بدی»

چرا فقط خوبی نباشه؟»

چون نمی­شه ، واقعیت همینه که اگه بدی نبود خوبی هم نبود ، البته جسارت نمی­ کنم ولی چیزی که شما فکر می کنی آرمانیه»

شما مگه غیر از واقعیت چیز دیگه­ ای درک کردی؟ نکردی ، پس نمی­تونی بگی اگه فقط خوبی بود ، خوب نبود ، هرچند خوبی و لذت هم فرق دارن ولی حالا فرض می­ گیریم یکی اند ، و البته که من آرمانی ام»

نه خواهش می­ کنم ، همینجوری گفتم ، معلومه آدم فرهیخته­ ای هستید . من رو یاد یکی از دوستای عزیزم انداختید ، شاعر بود ، بَه ز شما نباشه آدم فرهیخته ای بود ، عاشق پیشه ، آرمانی ، اخلاق خاصی داشت ، خوش سیما ، خوش اخلاق ، یه مدت هم توی گمرک کار کرد ، دیگه زن و زندگی و. هرکی رفت زندگی و آینده خودش رو بسازه»

همینجوری گفتید؟ هیچی رو همینجوری نگید ، منم فرهیخته نیستم ، اون دوست تون هم اگه عزیز بود الان ازش خبر داشتید ، عاشقی و شاعری هم یه جا جمع نمی­شن ، عاشقی وجود نداره چون عشق وجود نداره ، اگه عشقی بود آدم ها شاعر نمی شدن ، شعر و کلاً هنر تمنای ناشی از اندوهِ نبودن عشقه ، از این که رفتید آینده رو بسازید هم متاسفم ، هر ساختنی یه ویرانی رو پشت سر می­ذاره» ، مرد میانسال حرف فرمانده را قطع کرد خب حالا شما چندتا مساله رو با هم قاطی کردی ، فقط بگم که من و زنم عاشق همیم ، دیگه اینو که نمی تونی انکار کنی! عشق وجود داره دیگه ، آدم با عشق زنده­ ست»

نیست. ، آدم با اکسیژن ، آب ، غذا و امنیت زنده ست ، واقعیت اینه . اگه شما دوست داری جوری دیگه فکر کنی آزادی ، ولی نیازی نیست بگی واقعیت همینه. واقعیت اینه که شما حداقل یه بار به هم دروغ گفتید ولی هنوز با هم زندگی می کنید ، در حالی که باید از هم جدا بشید»

مرد میانسال با لب های خشک شده و لبخند کٌتش را درست کرد جسارت نباشه ولی خب شما خیلی بی­ پروا حرف می زنی ، فکر هم نمی کنی ، چرا باید به خاطر یه اشتباه کوچیک مثل یه دروغ مصلحتی مردم همدیگه رو ول کنن؟»

من نگفتم بابت یه اشتباه کوچیک ولش کن ، گفتم شما یه بار به هم دروغ گفتید بالاخره ، موضوع اینه که آدما وقتی به هم دروغ می­گن که دیگه هم رو دوست ندارن»

والا ما که مشکلی نداریم ، اگه یه زن توی زندگیت نباشه موفق نمی شی ، من خودم جوون بودم می گفتم چه نیازی به پول دارم ، خانمم باعث شد الان داراییم در این حد باشه ، توی بازنشستگی دیگه راحتم ، البته هنوزم کار می کنم»

بعضی آدم ها نیازی ندارن ولی کار می کنن ، به نظر من احمقن ، اونا بودن رو فدای داشتن می کنن»

مرد میانسال ریشش را می مالید و با ابروهای در هم به فرمانده زل زده بود احمق باشی و محتاج نباشی بهتر از اینه که بی­ پولی احمقت کنه»

فرمانده به لباس های کهنه خودش نگاه کرد ، لبخند زد و عذرخواهی کرد ، از کوپه بیرون رفت ، وارد دستشویی شد ، توی دستشویی یک نخ سیگار کشید ، اشک هایش را با آستین آورکتش تمیز کرد ، آرام ناله می کرد ، گارسون قطار داشت به سمت رستوران می رفت ، با سینی چای اش پشت در ایستاد آقا حالتون خوبه؟» ، فرمانده درب را باز کرد معلومه که نه ، ناله به لحظاتی از زندگی تعلق داره که غم هات بی واژه می مونن و مجبوری از آوا استفاده کنی» ، نگاه بی رمق و ایستای گارسون را رد کرد و برگشت سمت کوپه. هر سه نفر ساکت شده بودند ، با اخم سرشان توی گوشی بود. فرمانده خودش را به مرد میانسال نزدیک کرد چه خبر؟» ، مرد همانطور که سرش توی گوشی بود جان ، سلامتی ، می­گذره»

نمی گذره ، آدم دقیقاً وقتایی می گه می گذره که نمی گذره». مرد گوشی را گذاشت توی جیبش شما برای چه کاری میاید تهران؟»

می­ رم که گنجشک خاکستری رو ببینم»

اسمشو گذاشتی گنجشک؟»

بله»

خیلی هم خوب ، خوش بگذره ، پس تفریحیه»

درب سالن باز شد ، خدمتکار قطار از مسافرها خواست که وسایل­شان را جمع کنند چون به مقصد رسیده بودند. مرد رو به دو نفر هم کوپه ای دیگر کرد خیلی زود رسیدیم ها» و لبخند زد. فرمانده بلند شد و کوله پشتی اش را برداشت وقتی جایی می ری که دوست نداری خیلی زود بهش می رسی ، چون مسیر لذت بخش تر از مقصده و زود تموم می شه». قطار ایستاد ، مرد میانسال از درب کوپه بیرون رفت و پشت به فرمانده گفتخیلی خوشحال شدم جناب ، خداحافظ». فرمانده بعد از دو مسافر دیگر از کوپه خارج شد. پایین واگن در ایستگاه قطار مرد میانسال سیگار به دست منتظر ایستاده بود کمی بلند و با لحن نصیحت گونه گفت ببین جوون از من یه حرفی رو قبول کن ، هرچیزی حالت رو خوب می کنه همون رو انجام بده ، با خودت توی صلح باش ، با اطرافت ، نجنگ» ، فرمانده کوله پشتی اش را کول کرد من زمانی با خودم توی صلحم که با واقعیت توی جنگم» ، چرخید و دور شد ، وسط راه رفتنش برگشت و مرد را دید که گوشی روی گوشش بود و به سیگارش پک می زد.

فرمانده از گیت سالن خارج شد ، از توی جیبش نقشه کروکی را در آورد ، توی شلوغی میدان راه آهن تاکسی گرفت و رفت میدان ولیعصر ، کوچه شقایق را تا انتها قدم زد ، سرش بالا بود ، تابلوی کافه کودکی را دید ولی کافه تعطیل بود. توی سرما ایستاد تا کافه باز شود. جوانی با موی بلند درب کافه را باز کرد ، فرمانده وارد شد. تا رسیدن گنجشک خاکستری یک چای سفارش داد ، دفترچه خاطرات مشتری ها را از کتابخانه دکوری کافه برداشت ، روی جلدش نوشته بود هرچی دوست داشتی برامون بنویس».

فرمانده بلند گفت ببخشید هرچی دوست داشتم می تونم بنویسم؟» ، پسر و دختر صدایشان با هم تداخل پیدا کرد آره ، بله می تونید ، بفرمایید». یک زوج جوان وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی با کافه­ چی ها روی صندلی­ های میز کنار فرمانده نشستند. فرمانده نوشت: امروز من گنجشک خاکستری را می بینم ، فعلاً تنهام ، این را می­ نویسم بعد از بودن با موش بیماری که این مدت را ازش مراقبت کردم و حالا مرده است ، جوری آمد که انگار واقعیت نداشت و جوری رفت که انگار هیچوقت نیامده بود. و حالا من تنهاترم ، مثل مرگ که از مرده تنهاتر است ، عشق که از عاشق بیخودتر است ، جنگ که از جنگجو وحشی تراست. البته به میز کناری ام که نگاه می کنم می فهمم این زوج از من هم تنهاترند ، نبینید آدم ها کنار هم می نشینند ، تنها هستند ، وقتی به جای این که با هم حرف بزنند با خودشان فکر می کنند. خلاصه امیدوارم زودتر بیاید». دفتر را بست و گذاشت توی کتابخانه. به کافه­ چی­ ها گفت تا آماده شدن سفارشش می رود توی کوچه قدم بزند، حواسشان به کوله پشتی باشد ، می خواهد نگاهی به اطراف میدان ولیعصر بیاندازد. بیرون هوا غروبی شده بود و باران می بارید. کمی بالاتر از کوچه شقایق کوچه­ ای بود که فقط می شد پیاده ازش عبور کرد. توی کوچه دو نفر با دیدن فرمانده هول شدند ، لباس­شان را درست کردند ، چیزی را توی سطل زباله انداختند و شتابان از سمت دیگر کوچه خارج شدند. فرمانده صدا زد ببخشید ، متوجه نبودم ، عذر می­ خوام ، نترسید» ، رفت توی کوچه ، کف سطل زباله دو دستمال کاغذی توی آب و شیره­ ی زباله­ ی غلیظی به هم چسبیده بودند. توی دستمال کاغذی های خیس چیزی شبیه به حون وول می خورد. فرمانده دو طرف کوچه­ ی خالی را نگاه کرد ، دستمال­ های آب آلوده و حون وسطش را از داخل سطل زباله درآورد و توی جیب آورکتش گذاشت ، برگشت و با عجله به سمت کافه رفت. وارد شد و به جایی که نشسته بود نگاه کرد ، کوله پشتی اش نبود ، سالن کوچک کافه پر شده بود و دو نفر سر میز او غذای گیاهی می­ خوردند.


موش چشم هایش را باز کرد ، وزنش زیادتر شده بود ، به سختی از روی تخت بلند شد. جلوی آینه ی میز توالت ایستاد ، میخ ها را از پیشانی اش درآورد. اندازه میخ ها با اندازه خودش بزرگ شده بودند ، جوری که غیر از خودش هرکس آن میخ ها را می دید فکر می کرد میله های آهنی باشند. رفت توی آشپزخانه ، از توی کشوی کابینت چند نمونه چسب پیدا کرد. دستش را به دیوار گرفت و برگشت توی اتاق خواب ، میخ های آهنی را یکی یکی از اتاق خواب بیرون آورد و برد توی بالکن. سطح بالکن به زمین نزدیک بود و اگر کسی می خواست می توانست به راحتی وارد آپارتمان شود. میله ها را با چسب به سقف و کف بالکن چسباند تا دیگر کسی نتواند از فضای باز بالکن وارد خانه شود. برگشت و درب واحد را با کلید زاپاسی که داخل هال بود قفل کرد.

توی میدان مخدوم قلی جمعیت زیادی جمع شده بودند. یکی از جوان ها به فرمانده نزدیک شد و آرام تکانش داد امروز چند شنبه ست؟» ، فرمانده جوابی نداد. مامور انتظامی که سرباز جوانی بود جمعیت را کنار زد ، آقا دورشو بازکنین بذارین نفس بکشه ، الان اورژانس می­آد». آمبولانس تا جایی که می شد به میدان نزدیک شد. دو نفر از پرستاران اورژانس به سمت فرمانده آمدند. او را به حالت نیمه درازکش درآوردند. یکی شان با انگشت به پیشانی اش ضربه زد ، صدامو می شنوی؟ آقا!» ، چشم فرمانده باز شد . نفس نفس می زد و چشم هایش را می چرخاند. پرستار دیگر بسکت حمل مصدوم را کنار فرمانده گذاشت. پیرمرد تسبیح به دست نزدیک آمد از آب همین جوب خورد ، حالش بد شد و افتاد». پرستارها با بسکت تا توی آمبولانس حملش کردند. یکی شان کنار فرمانده داخل آمبولانس نشست و آن یکی پشت فرمان رانندگی کرد. از میدان مخدوم قلی که دور شدند راننده از پنجره ارتباطی بین اتاق و کابین آمبولانس گفت ازش بپرس ببین آب خورده؟ هوشیاریش رو چنده؟» . فرمانده نگذاشت که پرستار کنارش جواب بدهد و فوراً بلند شد نشست. آره از آب جوب خوردم ، هنوز دارم آروق می زنم با بوی لجن» ، پرستار پشتی گفت ما رو مچل کردی عمو؟ نمی دونی آب جوبی که از توی شهر رد بشه مسمومه؟» ، فرمانده گفت می دونم ، شهر چیش مسموم نیست؟ حالا مگه آب جوبی که از توی روستا رد بشه سالمه؟ همونم مسمومه».

چه ربطی داره؟ من می­گم آب جوب مسمومه ، واسه چی خوردی؟»

آب جوب مسمومه ، تو می خوای منو سالم کنی؟ تقصیر منه؟»

قشنگ مغلطه می کنی» با دست آرام بدن فرمانده را به تخت چسباند. تو اصلاً مسموم نشدی ، رسیدیم بیمارستان بگو هیچیم نیست ، وگرنه الکی چند ساعت الاف می شی» . فرمانده عق زد و چندبار پشت سر هم بالا آورد. راننده سرش را برگرداند سمت کابین ، چش شد؟» ، پرستار پشتی از گوشه کابین فوراً سیفتی باکس را آورد کنار تخت و سر فرمانده را چرخاند تا محتوای دهانش خالی شود. دور دهانش را تمیز کرد ، رگش را پیدا کرد. آمبولانس از گیت گذشت و ورودی قسمت اورژانس پارک کرد. فرمانده را وارد یکی از اتاق ها کردند و روی تخت خواباندند. پزشک اورژانس آمد کنار تختش. یه سرم قندی نمکی بزنین» ، به فرمانده نگاه کرد می گن عمداً آب جوب خوردی ، آره؟ واسه کجا می خوای استعلاجی بگیری؟». فرمانده آب دهانش را قورت داد عمداً خوردم ولی استعلاجی نمی خوام ، باید برم ، عصری بلیط قطار دارم به تهران». پزشک جوان توی برگه هایش یادداشت می کرد بلیط داشتی ، هوا تاریک شده ، شبه ، حواست به دور و برت نیست ، اسمت چیه؟».

بنویس فرمانده»

فامیلیت چیه؟»

بنویس فرماندهی»

بامزه نشو ، از صبح شیفتم اصلاً هم حوصله شوخی ندارم ، درست اسمتو بگو وگرنه می گم بندازنت بیرون ­ها»

فرمانده از روی تخت بلند شد و کنار پزشک ایستاد. پزشک با عصبانیتی که بیشتر شبیه به جیغ کشیدن دختربچه ها بود گفت چته؟ چی می­گی؟ ها؟» فرمانده لبخند زد و بغلش کرد ، اصلاً نمی دونستم ، امیدوارم بتونی یه شغل راحت تر پیدا کنی» ، دست پزشک را گرفت ، برگشت ، سمت درب اتاق قدم برداشت. پزشک خودش را روی زمین انداخت و داد زد های ، های ، این چشه؟» . فرمانده برگشت و دستش را ول کرد هیس ، دیوانه ، مگه تو اینجا گیر نکردی؟ توی این شغل؟ اینجوری سر و صدا می کنی نمی تونم کمکت کنم ­ها». پزشک جوان از جاش بلند شد و با چشم های کاملاً باز و لب خشک شده از فرمانده فاصله گرفت. برو برو به بلیطت نمی رسی ، دیر می شه». فرمانده ساعتش را نگاه کرد. الان ساعت هفت شبه ، خودت همین دو دقیقه پیش گفتی تاریکیه ، عجبا ، من حواسم نیست یا خودت؟». پزشک جوان گوشی اش را در آورد آقا یکی دوتا رو بفرستین اتاق ۳۱» . لب های فرمانده به لرزه افتاد من خواستم کمکت کنم ، تو چته؟ مگه خسته نیستی؟ زنگ زدی حراست دیگه ، ببین فقط اگه فکر کردی من قصدی داشته م بدون اشتباه کردی ، خیلی هم با آب و تاب تعریف نکن که بیشتر از حقم مجازات بشم. من حتی اگه مجرم هم باشم فقط جرم کردم ، اشتباه که نکرده ­م». نشست روی تخت ، سرش را پایین انداخت ، اشک می ریخت و هق هق می کرد. ببین این همه آدم دورش بود ، نه بابا همه شون فهمیدن می خوام کمکش کنم . ، فقط خودش اینجوری برداشت کرد. ، نه خب به اونام توضیح می دم . ، باشه حواسم هست . ، چجوری تظاهر کنم شوخی بوده؟. ، آره قبلاً منم فکر می کردم تو زندگی بعضی رسوم هستن که باید سخیفانه بهشون تظاهر کنم ، اما الان حس می کنم تنها چیزی که باید سخیفانه بهش تظاهر کنم زندگیه . ، باز تو شانس آوردی اون شب قرص ضد بارداری خورده بودن وگرنه معلوم نبود چی می شدی.» یکی از پیرمردها که همراه بیمار بود با کت و شلوار اتو کشیده به تخت فرمانده نزدیک شد ، برگشت سمت همسرش با صدای یواش و حرکت دست هاش داد زد نگران نباش عزیزم ، بنده خدا مشکل داره» ، دست گذاشت روی شانه ­ی فرمانده آقا سلام ، من دیدم می خواستی کمکش کنی ، به مامور حراست هم می گم» ، فرمانده سرش را بالا آورد من مشکل ندارم ، واقعاً همین بوده ، نمی خوام ترحم کنی ، دستت رو از روی شونه­ م بردار». پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت ، رو به فرمانده کرد حالا چرا بهت بر می خوره؟» ، فرمانده بلند شد ایستاد بهم برنخورد ، بهت توضیح دادم»

حالت خوبه؟ پس با کی داشتی حرف می زدی؟»

با یه آدم فرضی ، با کسی که هرگز به دنیا نیومد ، زن های همه ­تون قرص ضد بارداری خوردن وگرنه الان رشد جمعیت خیلی بیشتر بود. حالا چون تعدادی از بچه هاتون به دنیا نیومدن دیگه نباید باهاشون حرف زد؟ چقدر بی رحمید؟ البته اون­ها که خوش به حالشونه ، هیچوقت نمی میرن».

پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت ، آقا من عذر می خوام شما درست میگی ، ولی مامورها اومدن برنگردی سمت من نگاه کنی ها» . فرمانده لبخند زد تو خیلی کینه ای هستی» ، مچش را بالا آورد و سعی کرد نیدل سرم را از پشت دستش بیرون در بیاورد ، مامور های حراست وارد اتاق شدند. یکی از خانم های بیمار داد زد آقا اونه ، الان سوزنشو می زنه توی گردن یکی» مامور اول دوید سمت فرمانده با لگد به سینه اش زد ، فرمانده افتاد کف کاشی ها ، مامور دست هاش را از پشت گرفت ، پزشک جوان و مامور دوم پاها و سر فرمانده را گرفتند و بلندش کردند. فرمانده همانطور به بیرون برده می شد سرش را تکان می داد و تکرار می کرد ، خاک بر سرتون ، خجالت بکشید ، خاک بر سرتون ».

در راهرو پزشک به ماموری که لگد زده بود گفت شریف بابت قاطعیتت با رییس بیمارستان حرف می زنم ، توی روز پرستار ازت تقدیر کنن ، دست دوستت هم درد نکنه» ، فرمانده به شریف نگاه کرد توی این سیستم ها هیچوقت ترفیع نگیر ، می دونی که ناکارآمده ، ترفیع توی سیستم ناکارآمد صعود نیست سقوط هم نیست ، ولی من و تو خوب می دونیم که نتیجه­ ی یه سقوط از قبله». پزشک با اشاره به مامورهای حراست مواظبش باشید توی اتاق مدیر حراست ، خیلی حرف بلده ها ، خودتون زیر سوال نرید».

به درب اتاق مدیر حراست که رسیدند اول پزشک وارد شد ، چند دقیقه بعد بیرون آمد و مامورهای حراست همراه با فرمانده وارد شدند. رییس حراست فوراً از پشت میزش بلند شد و به حالت خبردار ایستاد. مامورها دست فرمانده را رها کردند. فرمانده رو به رییس حراست از نو ، آزاد ، راحت باش ، کی ترفیع گرفتی سرباز؟». رییس حراست آمد سمت فرمانده سلام جناب ، یک سالی می شه اینجام ، بعد از سربازی جذب حراست بیمارستان شدم». فرمانده رفت سمت درب خروجی مراقب باش مامورت ترفیع نگیره ، بهش بگو هیچوقت هم آدم رو لگدمال نکنه». درب را پشت سرش بست.

در سمت مخالف خیابان رو به روی بیمارستان ایستاد و تاکسی گرفت . سر کوچه پیاده شد ، به سمت ساختمان قدم زد. از درب باز ساختمان رد شد ، کلید انداخت و درب واحد را باز کرد . موش وسط حال پشت به درب ورودی ایستاده بود ، متوجه شد که یکی وارد شده ، به غیر از فرمانده کسی کلید آنجا را نداشت. تپش قلبش بیشتر شد تلو تلو ن به سمت تخت رفت. فرمانده سلام کرد و حالش را پرسید. موش گفت خیلی بی رحمی». فرمانده دوید سمت موش ، زیربغلش را گرفت که زمین نخورد ، تا اتاق خواب روی موکت کشاندش ، گذاشتش توی تخت خواب ، من بی رحم نیستم ، باید می رفتم»

پس چرا اینجایی؟»

نتونستم برم ، البته بیرون مشکل پیش اومد ، وگرنه از تو دیگه خیالم راحت بود ، از روزی که دیدمت هزارتا ایده بهت دادم». فرمانده از کنار تخت بلند شد و تا دم در اتاق خواب رفت ، سرش را برگرداند و به چشم های موش زل زد ناراحت نباش ، منصف باش ، من باعث شدم اینهمه تغییر کنی ، ولی تو چی؟» ، موش چشم هایش را روی هم گذاشت و آرام گفت من باعث شدم تو هیچ تغییری نکنی».


فرمانده کاغذ را از وسط چندبار تا زد ، پایین را نگاه کرد ، سایه از کنار پای فرمانده دور شد ، روی زمین لیز خورد ، از اتاق خارج شد ، از در واحد رد شد و رفت بیرون ساختمان. این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، رفت و کنار جوی فاضلاب محله منتظر ماند ، موش فاضلاب کوچکی را دید ، موش با دیدن سایه ایستاد ، سایه آمد و کم کم چمباته زد روی موش کوچکی که می دانست دارد شکار می شود ولی از جایش تکان نخورد ، به صورت سایه زل زد ، با حالت یک بازنده ی تسلیم شده ، منتظر ماند تا سایه کاملاً در او هضم شود. شکار همیشه عاشق شکارچی اش می شود ، اما این شکارچی است که شکل شکار را به خود می گیرد. موش کوچکِ سیاه رفت سمت در واحد ، سعی کرد چنگ هایش را به در بکشد تا در را برایش باز کنند ، فرمانده داشت از در بیرون می آمد ، موش فاضلاب را جلوی درب دید. نشست و چند ثانیه یه صورت مغموم موش نگاه کرد ، میخی از جیبش درآورد ، گرفت جلوی دهانش و گفت :ببین من دوستت دارم ، بهت توجه می ­کنم ، اما باید برم» ، بعد میخ را گذاشت روی پیشانی موش و با ته کلتش چند ضربه محکم به میخ زد، موش کوچک از هوش رفت . فرمانده موش را گذاشت لای دستمال تا گرم بماند و روی میز غذاخوری رهایش کرد. درب را پشت سرش بست ، چند قدمی از ساختمان دور شده بود که صدای جیغ تیزی از واحدش شروع شد ، داد می زد فرمانده چطور دلت میاد؟ هیچکس برات من نمی شه ، تنهام نذار » ، گریه می کرد و جیغ می زد ، فرمانده همانطور که سرعت راه رفتنش به سمت ایستگاه راه آهن بیشتر می شد داد می زد بعضی مشکلات مثل بادکنک می مونن ، اگه بادشون رو خالی کنی دوباره باد می شن ، باید انقدر بزرگ شون کنی که بترکن و اینجوری برای همیشه کوچیک می شن ، من دوستت دارم ولی گذاشتم باد کنی ، من دیگه کاری ندارم ، تمام ، دیگه کوچیکت نمی کنم ، خودت ورم می کنی می ترکی کوچیک می شی». صدای جیغ و گریه و باد سرد پاییز تا رسیدن فرمانده به ایستگاه قطار توی گوشش بود و روی استخوان هایش فشار می آورد. وارد ایستگاه شد ، از باجه دار یک بلیط برای تهران خرید. چهار ساعت به حرکت قطار مانده بود ، از ایستگاه زد بیرون و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد. صدای موش بیماری که روز های آخر بیماری اش دیگر زیاد با او حرف نمی زد توی گوشش بود من مریض رو ول می کنی تا بمیرم؟ دو ساعته پشت در اتاقت دارم در می زنم.» چرا شیر آب رو بستی؟ تشنمه.» من یه موشم ، یه حیوون معمولی ، تو بگو من چی باشم» اگه امشب هم ولم کنی می میرم ، فرمانده ، نگام کن». فرمانده رفت سمت سوپرمارکت ، یک پاکت سیگار گرفت ، میدان مخدوم قلی را دور زد و برگشت سمت ایستگاه راه آهن. هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، دوباره برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد. رفت سوپر مارکت و فندک خرید. میدان مخدوم قلی را دور زد و رفت سمت ایستگاه راه آهن ، هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد ، رفت سوپرمارکت و آدامس خرید ، میدان مخدوم قلی را دور زد و برگشت سمت ایستگاه راه آهن ، هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد ، قبل از سوپر مارکت ایستاد ، حساب کرد هرچقدر برود و برگردد یک ساعت نخواهد گذشت. برگشت سمت خانه اش ، از در ساختمان که همیشه باز بود رد شد ، کلید انداخت و درب واحد را باز کرد ، روی تخت موش بزرگی با یک زخم بزرگ خونی روی پیشانی اش دراز کشیده بود. کنار تخت نشست ، دست هایش را به سمت آسمان گرفت و شروع کرد به دعا کردن. لب های موش تکان خورد ، با چشمه بسته مدام و به سرعت تکرار می کرد دست هات رو بالا نگیر به سمت من دراز کن ، برام دعا نکن ، بهم کمک کن». فرمانده نگاهش کردخوب شد حرف زدی ، سکوت نکن ، من که نیستم مدام با هلهله هم که شده سکوت رو به هم بریز ، سکوت نشونه ی شوم حضور موریانه هاست» ، موش چشم هایش را نیمه باز کرد نمی­خوام باور کنم ، غیر ممکنه» ، فرمانده روی دو زانو نشست ، میخی از توی جیبش در آورد گرفت جلوی دهانش دنیا پر از ممکن های غیر ممکنه» ، نوک میخ را روی زخم پیشانی موش گذاشت و با انگشت شصت فشار داد ، میخ تا ته زخم را شکافت و انگار که سر جایش نشسته باشد  به راحتی داخل زخم نشست ، موش از ته گلویش جیغ غلیظی کشید و همانطور که ناخودآگاه دست فرمانده را لمس کرد بی هوش شد. فرمانده دست موش را آرام گذاشت روی پهلویش بیداری؟ ، من می رم ، کسی منتظرمه ، انتظار حس می کنم ، انتظار هیچوقت بی خود نیست، حتی اگه بی علت باشه ، انتظار حتی اگه حضرت عیسی باشه ، بازم فرزند یه مادره ، انتظار همیشه به کسی ربط داره». موش را لای پتو گذاشت که گرم بماند ، ساعت مچی اش را نگاه کرد ، هنوز یک ساعت نگذشته بود ، وسایلش را جمع کرد و یک ساعت گذشت ، از خانه زد بیرون ، قدم هایش را تندتر بر می داشت و در انعکاس جیغ و جملات موش به سمت ایستگاه قطار می رفت. چند دقیقه به حرکت مانده بود ، از ایستگاه زد بیرون که سیگار بگیرد. از سوپرمارکت خرید کرد و میدان مخدوم قلی را دور زد که به سمت ایستگاه راه آهن برگردد ، دور میدان چند پیرمرد ترکمن و قزاق نشسته بودند ، و یک نفرشان که به جایی دور نگاه می کرد ، دانه های تسبیحش را می شمرد و می گفت الله باری تعالی گفته وحدت وجود ، براتون بگم همین داستان ابراهیم و اسماعیل ، همین وحدت وجود ، همین که ابراهیم حرف خدا رو پذیرفت و همین تسلیم که اسماعیل علیه السلام حرف خدا رو پذیرفت ، همین وحدت وجود که یعنی گاهی نباید فعال بود ، در مقابل راستی منفعل باشی فعل درسته و.» ، فرمانده بی توجه از کنارشان رد شد ، چند باری رفت ایستگاه و برگشت میدان مخدوم قلی را دور زد ، بار چهارم کنار جمع ایستاد ، سیگارش را روشن کرد و نزدیک شد ، چند جوان هم پیرمردها را دوره کرده بودند ، گویی آن پیرمردی که حرف می زد منبع الهام شان باشد ، هیچی نمی پرسیدند و فقط گوش می دادند. فرمانده سلام کرد و گفت در خصوص حضرت ابراهیم به نظر من شانس آورد ، یعنی خدای ابراهیم نخواست وگرنه انفعال اسماعیل به کشتنش می داد ، حالا فکر کنید اگه خدا می خواست ، اسماعیل می مرد» رو کرد به پسر جوانی که گوش می دادتو هم پرسش کن ، بپرس چرا ، چرا یعنی آزادی ، از دوستت بپرس چرا ، چون دوستش می داری ، از دشمنت بپرس چرا چون چرا جهنمه.» پیرمرد همانطور که دانه های تسبیح را می شمرد گفتهوم ، خب چی ، حالا یعنی منظورت چیه؟ حرفت چیه؟ اومدی که بگم چی؟» فرمانده برگشت سمت پیرمرد می خوام حرف بزنم ، آدم هیچوقت چیزی رو برای همیشه ناگفته نمی ذاره ، می گه ولی بعدش دوست داره بقیه فراموش کنن چی گفته ، آدم با گفته ها به دنیا میاد و با نگفته ها می میره» ، کسی پاسخی نداد ، فرمانده ادامه داد در مورد وحدت وجود هم من مخالفم ، شخصاً بارها به همرزم هام گلوله ندادم ، اون ها کشته شدن ، من زنده موندم ، پس ببینید ما همه یکی نیستیم» اطرافش را نگاه کرد ، نظر جمع در مورد رذالت فرمانده و بی اخلاق بودنش را می شد از چشم های شان بفهمد. انگشت هایش را کف دستش مالید ، سیگارش را انداخت ، رفت به سمت جوی فاضلابی که کنار پیرمرد بود ، روی زانو نشست ، خم شد و سرش را توی جوی کرد ، تا می توانست از فاضلاب خورد و در مقابل چشم های باز ، لب های بسته و انگشت های از حرکت ایستاده کنار تسبیح ، ایستاد و انگشت نشانه­ اش را بالا آورد ، داد زد اگه گندابی توی این شهر باشه ، باید من هم بخشی از اون رو توی خودم داشته باشم ، هرگهی باشه منم توش سهیمم ، وحدت وجود.» ، عق غلیظی زد ، خم شد ، با دستش شکمش را گرفت و انگار که ترکه ­ی خیسی بر گرده ­اش خورده باشد ، پرت شد کف آسفالت.


 دیگر گریه نکرد ، اطرافش را نگاه کرد ، یک سایه روی دیور ساختمان داشت با حرکات دست به دشمن گرا می­ داد که جای دقیق فرمانده را بزنند.

فرمانده از جاش بلند شد آمد جلوی سایه ایستاد. تیراندازی بیشتر شد. برگشت سمت نظامی ها و جوری داد زد که از گلویش خلط و خون مثل توله گرگ های هار بیرون ریخت و رفت تا سوراخ گوش سربازها و پرده­ ی گوش تک تک شان را پاره کرد بسَه».

همه جا ساکت شد. برگشت سمت سایه اینا چیه روی سرت؟ مو نیست؟ تو مو داری ، موهاتم بلنده ، مرده نمی تونه انکار کنه. تو خودت منو از خونه ­ی قبلی بیرون کردی ولی تو خونه ­ی جدید اومده بودی دنبالم ، چرا؟»

سایه به شکل عبارتی درآمد ، فرمانده سایه را خواند و زمزمه کرد هیچوقت نمی­شه کاملاً خواست ، ما مریضیم ، چیزی که می خوایم رو دور می کنیم و دنبالش می دویم. تو با من.» . خیلی وول خورد اما بیشتر از این کش نیامد ، ظرفیتش در همین حد بود. فرمانده بی آنکه حالش یا حالت چهره اش عوض شود گفتپس برای این مهربون بودم ، چون تو می دونستی کی هستی ، من ساده فقط با کوتاه شدن موهات نشناختمت» ، سایه باز به شکل عبارتی درآمد تو ساده نبودی فقط هیچوقت من رو ندیدی». فرمانده از درب ساختمان رد شد ، درب واحد را باز کرد و آمد داخل. حالا دیگر همه ­جا یک سایه داشت. رفت لباس هاش را عوض کرد. پایین را نگاه کرد تو توی این خونه چندبار مردی . مردن قابل لمس نیست که بشه از بینش برد ، پس این خونه همیشه بوی مردنتو می­ده ، شبیه جایی شده پر از آدم هایی که گفته ن دیگه برام مهم نیست. من از این خونه هم می­رم ، آدم خودش بره خیلی بهتر از اینه که از پیشش برن ، من نمی­خوام حتی بوی مردن از پیشم بره ، من می رم ». سایه به شکل عبارتی در آمد: امیدوارم هرچی دوست داریم اتفاق بی افته نه هرچی به صلاح­مونه». فرمانده برگشت توی هال و روی مبل نشست ، تلویزیون را روشن کرد ، اخبار در مورد درگیری در منطقه ­ی ترکمن صحرا بین جدایی طلب ها و ارتش می گفت. درگیری در حد چند ساعت بوده و تمام شورشی ها یا کشته و یا دستگیر شده بودند. چندین نفر سرباز ارتش هم از موج انفجار دچار آسیب مغزی و شنوایی شده بودند. تلویزیون را خاموش کرد ، طبق معمول نهارش را خورد ، تا عصر نامه ای برای گنجشک خاکستری نوشت و شرح داد که بازی خورده است. و خودکشی نمی ­کند فقط چون حرف مردم برایش مهم نیست. آنها از ارتش شکست خورده بودند و مردم وقتی می خواهند زخم زبان بزنند مصلحت را کنار می گذارند و به حقیقت پایبنداند ، صادقانه مثل آدم های حقه باز. دم غروب بیرون ابری شده بود و برق رفت. فرمانده از ترس این که شام گرسنه بماند رفت از سوپری سر کوچه کنسرو و نان بگیرد. صاحب مغازه بر اساس عادت بازاری اش بدون این که بداند تعریف حریم شخصی چیست پرسید شما خانم بچه هات هم همین جا زندگی می کنن؟» ، فرمانده گفت نه ، یعنی ندارم ، هرچی رو که می ترسم از دست بدم به دست نمی آرم» ، خب از دست نده» ، فرمانده:دست تو نیست ، یا از دست می ره یا از دست می دی یا دروغگو می شی» ، صاحب مغازه همانطور که با یک دست سبیل نازکش را صاف می ­کرد و با دست دیگر روی ماشین حساب می­ زد و زیر لب می­ گفت یک لوبیا ، یک بسته نان و چطور؟» ، فرمانده مطمعن بود که توضیحش هیچ اهمیتی ندارد ، تشکر کرد و از مغازه به سمت خانه برگشت. رفت توی اتاق خواب ، صدای خوردن سنگی به شیشه را شنید ، سایه انگشتش را با فشار به دیوار زبر اتاق کشید ، جوری که از انگشتش خون آمد و کنار صورتش روی زمین خیس شد. روی دیوار عبارت گنجشک خاکستری» حک شده بود. فرمانده پنجره را باز کرد ، یک کاغذ که رویش با زغال یک نقشه کروکی از ترکمن صحرا منتهی به تهران کشیده شده بود و یک نوشته برو به میدان ولیعصر ، من هم کوچ می کنم ولیعصر ، انتهای کوچه­ ی شقایق ، کافه کودکی».


چند روز می شود خواب و خوراک درست و حسابی ندارم. سرِ نوشتن همین نامه هم به پهلو دراز کشیدم تا نوشتم ، از بی حوصلگی. چند روزی که نامه ننوشتم را نشنیده ای چه شد . فقط همین را بگویم ، دیگر خودت بگیر ، حرف مردم برایم مهم نیست که خودکشی نمی کنم».

نامه دوم را که برایت نوشتم ، گذاشتم زیر سنگ ، باد زیاد بود ، ترسیدم آن سنگ کوچک را هم جا به جا کند ، سنگ بزرگتری هم اگر می گذاشتم توی گنجشک نمی توانستی جا به جایش کنی. آمدم نامه را برداشتم و گذاشتم توی کشوی میز توالت. برق هم پریده بود . گفتم تا سر کوچه بروم نان و کنسرو بگیرم ، اگر شب برق رفت حوصله آشپزی توی تاریکی را ندارم. بیرون نارنجی بود ، ترکیب ابر و غروب و باد و گرد و خاک و آفتابِ نیمه جان. بچه که بودم از این هوا می ترسیدم ، هرچند بعدش چنان فضای پاک و بوی گِلی بلند می شد که گرد و خاک یک سال فکر آدم­بچه را می شست. رفتم توی سوپر مارکت ، خریدم را کردم و آمدم بیرون ، مثل همیشه توی قدم زدن های تندم به سمت خانه یا پام پیچ های کوچک می خورد یا توی ذهنم رفتارهای کوچک صاحب مغازه را تکرار می کردم که تا چه حد بهم احترام گذاشته. درب ساختمان طبق معمول باز بود ، رد شدم و کلید انداختم ، درب واحد را باز کردم و آمدم داخل. هم برق نبود هم ابر بود هم پنجره را نمی شد با آن همه غبار باز کرد. خرید ها را گذاشتم توی سینک ، دستم را شستم و آمدم توی اتاق خواب . توده قرمز رنگ بزرگی با دست و پای چاق ایستاده بود جلوی آینه ی میز توالت و هقّ و هق گریه می کرد. نگذاشت چند ثانیه نگاه کنم یا هرچیزی ، سرش برگشت سمتم و گفتدیگه چرا اینجوری در موردم گفتی؟ موش بیچاره ای بودم آره؟ نمی تونستم با یه گاز گردنتو بجو ام؟. خودم نخواستم». چند قدم برگشتم عقب ، ولی یادم آمد ین کار را توی فیلم ها می ­کنند که مثلاً ترسیده اند ، ولی من که نباید همه کارهایم را شبیه فیلم ها انجام بدهم ، ترسی نداشتم ، پس دوباره آمدم جلو گفتم بشین ببینم چی شده ، البته من باهوشم ، می­دونم تو همون موشی هستی که مردی و خوردمت ، برای همینه پوست رو تنت نیست ، رو دیواره ، بشین. » . ازجایش تکان نمی ­خورد ، نامه را نگاه کرد : تو دیوانه ای پسر ، دیوانه ، چه بلایی بود سرم آوردی؟ باور نمی­کنم ، فقط می­ خواستی یه داستان برای یه گنجشک بنویسی؟ خب یه چیزی می ­نوشتی ، دیگه چرا پوستمو کندی بعد نوشتی» ، هق هق می­ کرد ، خیلی نایی برایش نمانده بودآخ که اشکام میریزه رو صورتم آتیش می­گیرم». راست می­ گفت بیچاره ، لایه اول پوستش نبود و تمام اعصابش با محیط بیرونی ارتباط داشت. باید درد زیادی را تحمل کرده باشد. گفتم ببین تو مردی و چون بوی زیادی می­ دادی مجبور بودم بخورمت ، پوستت رو هم گذاشتم کنارم باشه که فراموشت نکنم رفیق عزیز». گریه کرد و به دیوار تکیه زد که یکهو جیغش مثل فواره ریخت توی اتاق ، گوش هام زنگ زد ، فوری بلند شدم کمکش کنم سر پا بایستد. قاطی گریه هاش می ­گفت بهم دست نزن ، ولم کن. ». احتمالاً دستم خورده بود به اعصاب بدنش. گفتم ببین من تو رو خوردم ، اینجا چیکار می ­کنی؟» ، یکهو ساکت شد ، لبخند آرامی زد ، نفس عمیقی کشید و به چشم هام زل زدخوبه ، بالاخره حضورم برات مهم شد. ضمناً تو منو نخوردی ، مثل همیشه الکی می­گی ، تو پوست مشکلتو کندی ، پدرشو درآوردی ، ولی نگفتی شاید مشکل نباشه ، بعد گزارش کارتو به گنجشکت نوشتی. من بیچاره ام یا تو؟». سرم را پایین انداختم و سعی کردم آرام باشم ولی خوب می­ دانستم چه شده ، یکی از ما داشت الکی می ­گفت. نگاهش کردم تو داری الکی می­ گی ، تمام ، نمی­خوای قبول کنی که مردی ، که دیگه اینجا نیستی. ولی غصه نخور ، خیلی ها می ­میرن ، خیلی بیشتر هستن که اصلاً به دنیا نمیان». نامه را انداخت زمین تو داری الکی می گی » جواب دادم من هیچوقت الکی نمی گم چون برام مهم نیست کی جلوم ایستاده ، مهم اینه که کی جلوی طرف مقابلم ایستاده ، یه دروغگو یا یه فرد صادق ، پس بهتره قبول کنی. تو حتی حواست نیست که من توی نامه اول بود که گفتم موش بیچاره ای بودی ، ولی الان نامه اول اینجا نیست و تو نامه ی دوم دستته ، زنده که باشی از غیب خبر نداری ، وگرنه ، نه کسی رو دوست می ­داری ، نه کسی که دوست داری رو ول می ­کنی». دست کرد توی کشو و سوزن و نخ برداشت ، شروع کرد به دوختن لب هایش و هِم و هِم کردن ، گریه ی خفه ای مثل شب ­های غصه زیر پتو ، با گوشه چشمِ سرخ شده اش  من را نگاه می ­کرد ، نمی توانستم پوستش را تنش کنم که لااقل کمتر غصه بخورد. دوختن لبهاش که تمام شد شروع کرد به قدم برداشتن به سمت در ورودی . اعصاب پاهاش بود و با هر قدم جیغ می ­کشید ولی خوشبختانه دهانش را دوخته بود. در را برایش باز کردم. موش مرده سر جایش ایستاد ، نویسنده­ ی نامه هم خشکش زد ، دوباره جنگ شده بود ، برگشت سمت موش نگران نباش ، من از جنگ برگشته­ م ، از هیچی نمی­ترسم» از کنارش رد شد و رفت جلوتر ، همانطور که با عجله می ­رفت سرش را برگرداند از هیچی به جز آدما». چند نفر مسلح جلو می­ آمدند. از کنار در اسلحه ای که روی سینه ­ی یک سرباز کشته شده افتاده بود را برداشت ، درب ساختمان را فوری بست و دوید سمت موش برو توو ، برو توو» ، موش جیغ ن قدم گذاشت توی خانه ، فرمانده پشت سرش وارد شد و درب واحد را بست . موش هول شده بود و به سمت اتاق خواب می­ رفت ولی بعد از کمی تلو تلو به پهلو افتاد. فرمانده آمد بالای سرش صدامو می­ شنوی؟» ، موش جواب نداد. رفت توی اتاق خواب و لباس رسمی ­تری پوشید ، یک آور کت ، یک شلوار خاکی رنگ و یک پوتین. برگشت توی هال ، موشِ مرده همانجا دوباره مرده بود ، مرده اش هم بو می داد ولی بوی جسد نبود ، بوی مردن بود. فرمانده کمی الکل از توی کابینت آورد ریخت روی موش ، فندک زد و بعد خاکسترش را ریخت توی توالت ، سیفون را هم کشید. آمد بیرون و اسلحه را مسلح کرد ، درب واحد را باز کرد ، با احتیاط به سمت درب ساختمان رفت ، از چشمی درب بیرون را نگاه کرد ، درب ساختمان را باز کرد رفت بیرون و و شروع کرد به شلیک تیر هوایی تا اسلحه اش خالی شود ، بعد اسلحه را پرت کرد کنار و داد زد نه خودتون کشته بشید نه کسی رو بکشید ، نه که من از مرگ بترسم ، ولی از نبودن می ­ترسم ، مرگ هم که بدترین نوع نبودنه. والا بلا من قبلاً تو جنگ بوده ­م ، نبودن ریشه ­ی آدم رو خشک می­ کنه ، مردن ریشه­ ی خشک آدم رو می ­سوزونه ، » سربازها را می ­دید که چند دقیقه­ ای تیر اندازی را متوقف کرده اند و نگاهش می­ کنند. هیچ خمپاره ای هم شلیک نمی ­شد ، رفت روی یک تل از سربازهای مرده ایستاد یادتون باشه اگه شما هم برای مردن آماده باشید ، چیزایی که دوس دارید برای مردن آماده نیستن ، هوای خوب ، موسیقی ، معشوقه ، هیجان و هرچی دوست دارید ، اینا با نبودن شما نیستن ، یه جوری بمیرید که این چیزا نمیرن و باهاتون بمونن.» تیر اول به سمتش شلیک شد ، و دوباره همه جا زیر تیر و بمب جهنم شد. فرمانده خودش را انداخت پشت تل جسد سربازها ، مثل بچه ها زار می زد ، شلوارش را توی مشتش فشار می داد ، صدای سربازها و خودروهای جنگی نزدیک تر می شد. فرمانده گریه می کرد و با نگاهش دنبال کسی می گشت ، هیچکس برای التماس کردن نبود. 


این بار را نمی خواهم مقدمه بچینم ، یعنی دیگر مراعات حال هیچ کلیشه ای را نمی کنم گنجشک.

اگر می توانستم مراعات کنم که من هم مثل این بدبخت ، کارمند یک اداره می شدم با آن بهشتی که در جهنم بِهِشان می فروشند. هرچند من در بهشت واقعی هم ترجیح می دهم یک دوره گرد باشم.

گنجشک ها را نمی دانم ولی آدم ها وقتی کارمند می شوند که یا کاملاً خودشان را بازنده می بینند یا دیگر یادشان رفته که خودشان باشند. کارمندها دنیا را از نگاه اداره شان می بینند.

و من طرفدار چشم آدم هستم ، به نظرم هرکس باید با چشم های خودش نگاه کند ، به چشم معشوقه اش دل ببندد و به هیچکس چشم نگوید.

من امروز هم نتوانستم چشمم را ببندم ، نتوانستم مراعات کلیشه ها را بکنم ، نتوانستم ببینم کارمند یک اداره ایستاده جلویم و دنیا را از دید اداره خودش تبیین میکند، آن هم برای یک خرازی دار که تنها دغدغه اش تمام نشدن موجودی سوزن های ته گردش است. 

بعد از تمام شدن خوراک آن موش چاق و چله ، تمام شدن عذاب وجدانم از کاری که با بدنش کردم ، که خوشبختانه مطابق پیش بینی هایم چند شعر هم از توش در آمد ، امروز رفتم سوزن نخ بگیرم که پوستش را هم بدوزم بزنم به دیوار اتاق خوابم ، کنار تختم که چند روزی توش دراز می کشید تا یادش را گرامی داشته باشم. آن کارمندی که بهش اشاره کردم هم توی همان خرازی جلوی من ایستاده بود. دستش را به ویترین تکیه داده بود و از اهمیت درس بچه اش برای خراز حرف می زد. جالب نبود که بخواهم بی توجه به آزادگی آن کودک سکوت کنم ، پس پریدم وسط حرفش و گفتم :خیلی نادونی که می خوای بچه ت درس بخونه که تهش مثل خودت کارمند بشه ، ضمناً منم رییس یه اداره بودم ، شایدم منصب بالاتری داشتم ، به هر حال ، زدم زیر همه ی زنجیرها و حالا یه دوره گردم ، شاید باور نکنی ولی همه چیز بهتر شده ، از مردگی در اومدم » . بهش برخورد ، هلم داد و پشت سر هم می گفت به تو چه احمق ، به تو چه. » . اولش خواستم بایستم و جواب بدهم ، ولی وسط هل دادن هاش ، میانجیگری مغازه دار و نگاه دیگران ، متوجه چربی های دور شکمش شدم ، چشم های از حدقه بیرون زده و کلماتش که هی رکیک تر می شدند. با خودم فکر کردم این عصبانیت نمی تواند به خاطر دخالت من در نوع تربیت فرزندش باشد. حدس زدم به خاطر چیز مهم تری اینطور عصبی شده. اما چه چیز می تواند از همه مهم تر باشد گنجشک؟ جواب احتمالی ام وجود داشتن» بود. ولی آیا من گفته بودم تو دیگروجود نداشته باش؟ نه. ، شاید گفته بودم بودنت بی فایده است. درست بود ، من با این حرفم همه چیز را به هم ریخته بودم . بیچاره سال ها فکر می کرده همین است دیگر، آدم باید همه شرایط را در نظر بگیرد ، نمی شود زد زیر همه چیز و گفت من راه خودم را می روم ، مردم چه می گویند ، اطرافیان چه ، این همه درس خوانده ام ، زحمت کشیده ام ، جایی که هستم هم بدک نیست ، راهی بهتر از این برای انتخاب نداشتم ، کارمند بودن مزایایی هم دارد که باید در نظر گرفت ، اگر این کار را نکنم پس چکار کنم و.» ، خلاصه کلی دلیل برای چیزی که امروز هست چیده بود که هستی اش بی دلیل نباشد ، که بتواند به خودش افتخار کند ، آدم محتاج افتخار به خودش است.

 حالا یکی جلویش ایستاده و می گوید تو تمام زندگی ات را اشتباه کرده ای ، شجاعت نداشته ای و این اصلاً خود واقعی تو نیست. . خب معلوم است که بدون توجه به اتوی لباسش ، کمربندش که مرتب بوده و حالا از فشار تکان هایی که خورده باز شده ، بدون توجه به وجهه ی اجتماعی اش ، دعوا می کند و فحش می دهد. آدم یک جایی یقه ی خودش را خواهد گرفت ، حالا این خودش می تواند یک غریبه باشد. کینه ی شخصی هم ندارد ، صرفاً دارد سر خودش داد می زند که چکار کردم  با خودم».

میانجیگری دیگران و سکوت ناگهانی اش و بعد هم ایستادنش یک گوشه برای اینکه زودتر خودش را مرتب کند ، رشته ی افکارم را پاره کرد. منم حسابی به هم ریخته بودم. صلاح ندیدم بمانم ، مردم هم به اندازه کافی سرگرم شده بودند. از خرازی بیرون زدم و حس خوبم را با هرکس در مسیر دیدم ، به وسیله ی یک لبخند آرام تقسیم کردم. البته که وضع آن آقا مرا خوشحال نکرد ولی از این که خود سرکشش را در من پیدا کرده بود و اینطور صمیمی باهام حرف زد حس خوبی داشتم. الفاظ رکیک فرزند زبان طبیعی و کاربرد زبان طبیعی نشان دهنده ی صمیمیت است.

عذر می خواهم که نامه امروزم کمی طولانی تر شد ، باید بدانم که تو گنجشکی و با خواندن هر کلمه مجبوری یک قدم به کنار بیایی تا کلمه بعدی را ببینی و همین خواندن یک نوشته طولانی را سخت می کند. ولی مثل همیشه خودخواهی ام اجازه نمی دهد شرح مفصل نامه را برای آسایش تو کوتاه کنم. به هر حال می توانی با نبردن نامه ها بهم بفهمانی که نمی خواهی نامه ای برایت بگذارم. ضمناً این که اگر دیگر برنج یا سبزی اضافه را برایت پشت پنجره نمی ریزم از سر خساست یا فقر نیست. می ترسم رفقایت یا یک غریبه به هوای خوردن بیایند و روی نامه کارخرابی کنند.

نامه را زیر یک ریگ کوچک گذاشته ام تا باد دورش نکند ، امروز کمی باد پاییزی می آید ، خیلی ناراحت کننده است  که از پاییز نه برگی در کار باشد و نه بارانی ، فقط باد خشکی که آدم را اذیت می کند.


سلام گنجشک خاکستری . من برای مدتی با یک موش توی یک خانه زندگی کردم. موش بیماری بود ، که حالا مرده است. نمی دانم جسدش را زیر کدام تخت بگذارم که کسی نبیند یا توی کدام اتاق پنهان کنم ، کدام اتاق دربش انقدر محکم بسته می شود که بویی از آن در نیاید. ببخش مثل همیشه به مشکل و خواسته ی خودم پرداختم. فراموش کرده ام بگویم حرف موش از کجا آمد.

یک روز توی خانه ام نشسته بودم که موش مو بُلندی آمد توی خانه ام و گفت پا شو برو بیرون ، خونه ی منه». من هم آمدم بیرون ، رفتم یک خانه ی دیگر پیدا کردم. یک شب که برگشتم خانه ی جدید، دیدم موشی پشتش را به من کرده و تلو تلو ن می رود سمت تخت. حالش را پرسیدم ، گفت برای چی اسمم رو نمی پرسی؟ چرا نمی پرسی اینجا چیکار می کنم؟» گفتم خب اسمت چیه؟ اینجا چیکار می کنی؟» ، خندید ، گفت چقدر مهربونی.» گفتم به خاطر نپرسیدن؟» گفت نه ، به خاطر پرسیدن ، الان پرسیدی که به سوال من احترام گذاشته باشی». بعدش نفسش کمی تند شد ، دویدم زیر بغلش را گرفتم که زمین نخورد. حدس زدم فشارش افتاده باشد.

جثّه اش از من بزرگتر بود ولی این روزهای آخر که سردرد داشت و بیرون توی بالکنی که با آهن پوشیده شده سیگار می کشید دیگر تقریباً وزنش با من برابر شده بود. خیلی با هم حرف نمی زدیم. توقع داشت وحشت کنم یا باور نکنم که واقعی است. چون یک بار پرسید تو باور می کنی که من اینجام؟» ، گفتم آره ، من از جنگ برگشته م ، من همه چیز رو باور می کنم». فردا صبحش دیدم روی تختش نیست. یاد حرف دیشبش افتادم و فکر کردم بدون خداحافظی رفته ولی وقتی برای شستن دست و صورتم خواستم وارد دستشویی شوم ، در را به سختی باز کردم. بیچاره همانجا کف دستشویی پشت در افتاده بود. چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم. گفتمزنده ای؟» ، جوابم را نداد. هنوز هم جواب نمی دهد فقط بو می دهد. هر روز بویش بدتر می شود. دارم فکر می کنم مثل بودایی ها بسوزانمش یا مثل تصورم از قبایل دور افتاده از تمدن مدرن ، پوستش را بکنم و بعد از آن که فریز شد ، هر روز یک قسمتش را بپزم. اینطور کسی هم نمی داند یک نفر در خانه ی من مرده است.

خب شاید کمی برایت عجیب باشد ولی چه می شود کرد؟ من همیشه یک راه حل برای مشکلم دارم ، این که او را بخورم. اینطور شاید چند روز بعد عذاب وجدانی ، غمی یا هر چیزی که به فکر کردنِ عمیق وادارم کُند به سراغم بیاید و باعث شود حداقل شعری بنویسم یا کاری بکنم.

آدم می گردد دنبال یک احساس ، حتی اگر آن احساس عذاب آور باشد ، بی حسی از هر حسی بدتر است. امروز من انقدر بی حسم که دارم تمام تلاشم را می کنم تا به یاد بیاورم فرم صورتت وقتی گریه می کردی چقدر غمگین و مظلوم بود. اینطور می توانم شعری بنویسم. هرچند همین حرفم مرا بی رحم نشان می دهد ولی من نمی توانم دروغ بگویم گنجشک خاکستری ، معشوق شاعر، برای نوشتن شعرش است. البته این که دارم این قسمت از واقعیت را می گویم نباید این تصور اشتباه را در تو ایجاد کند که تمام واقعیت همین است. معشوق شاعر اول معشوقش است و دوم خوراک شعرش.

حالا هرچقدر بیشتر بنویسم بیشتر بوی گند این موش بلند می شود. راهش را نمی دانم ، این موش را باید چکار کنم.

راستی نامه را برایت لب پنجره گذاشتم و پنجره را بستم ، گفتم شاید نخواهی ببینمت.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

....ن و قلم مقالات اپلیکیشن گالری ونیز کمیته مهاجرین ، هیأت تکواندو استان اصفهان آموزش ریکی لایت ورکر دانلود خلاصه کتاب مبانی نظری و فرایند طراحی شهری پاکزاد سرور مجازی و شبکه مجازی مرکز تجاری بین المللی پانوراما سیگماسیس هارمونیک تریدر