فرمانده کاغذ را از وسط چندبار تا زد ، پایین را نگاه کرد ، سایه از کنار پای فرمانده دور شد ، روی زمین لیز خورد ، از اتاق خارج شد ، از در واحد رد شد و رفت بیرون ساختمان. این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، رفت و کنار جوی فاضلاب محله منتظر ماند ، موش فاضلاب کوچکی را دید ، موش با دیدن سایه ایستاد ، سایه آمد و کم کم چمباته زد روی موش کوچکی که می دانست دارد شکار می شود ولی از جایش تکان نخورد ، به صورت سایه زل زد ، با حالت یک بازنده ی تسلیم شده ، منتظر ماند تا سایه کاملاً در او هضم شود. شکار همیشه عاشق شکارچی اش می شود ، اما این شکارچی است که شکل شکار را به خود می گیرد. موش کوچکِ سیاه رفت سمت در واحد ، سعی کرد چنگ هایش را به در بکشد تا در را برایش باز کنند ، فرمانده داشت از در بیرون می آمد ، موش فاضلاب را جلوی درب دید. نشست و چند ثانیه یه صورت مغموم موش نگاه کرد ، میخی از جیبش درآورد ، گرفت جلوی دهانش و گفت :ببین من دوستت دارم ، بهت توجه می ­کنم ، اما باید برم» ، بعد میخ را گذاشت روی پیشانی موش و با ته کلتش چند ضربه محکم به میخ زد، موش کوچک از هوش رفت . فرمانده موش را گذاشت لای دستمال تا گرم بماند و روی میز غذاخوری رهایش کرد. درب را پشت سرش بست ، چند قدمی از ساختمان دور شده بود که صدای جیغ تیزی از واحدش شروع شد ، داد می زد فرمانده چطور دلت میاد؟ هیچکس برات من نمی شه ، تنهام نذار » ، گریه می کرد و جیغ می زد ، فرمانده همانطور که سرعت راه رفتنش به سمت ایستگاه راه آهن بیشتر می شد داد می زد بعضی مشکلات مثل بادکنک می مونن ، اگه بادشون رو خالی کنی دوباره باد می شن ، باید انقدر بزرگ شون کنی که بترکن و اینجوری برای همیشه کوچیک می شن ، من دوستت دارم ولی گذاشتم باد کنی ، من دیگه کاری ندارم ، تمام ، دیگه کوچیکت نمی کنم ، خودت ورم می کنی می ترکی کوچیک می شی». صدای جیغ و گریه و باد سرد پاییز تا رسیدن فرمانده به ایستگاه قطار توی گوشش بود و روی استخوان هایش فشار می آورد. وارد ایستگاه شد ، از باجه دار یک بلیط برای تهران خرید. چهار ساعت به حرکت قطار مانده بود ، از ایستگاه زد بیرون و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد. صدای موش بیماری که روز های آخر بیماری اش دیگر زیاد با او حرف نمی زد توی گوشش بود من مریض رو ول می کنی تا بمیرم؟ دو ساعته پشت در اتاقت دارم در می زنم.» چرا شیر آب رو بستی؟ تشنمه.» من یه موشم ، یه حیوون معمولی ، تو بگو من چی باشم» اگه امشب هم ولم کنی می میرم ، فرمانده ، نگام کن». فرمانده رفت سمت سوپرمارکت ، یک پاکت سیگار گرفت ، میدان مخدوم قلی را دور زد و برگشت سمت ایستگاه راه آهن. هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، دوباره برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد. رفت سوپر مارکت و فندک خرید. میدان مخدوم قلی را دور زد و رفت سمت ایستگاه راه آهن ، هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد ، رفت سوپرمارکت و آدامس خرید ، میدان مخدوم قلی را دور زد و برگشت سمت ایستگاه راه آهن ، هنوز یک ساعت هم نگذشته بود ، برگشت و به سمت میدان مخدوم قلی قدم زد ، قبل از سوپر مارکت ایستاد ، حساب کرد هرچقدر برود و برگردد یک ساعت نخواهد گذشت. برگشت سمت خانه اش ، از در ساختمان که همیشه باز بود رد شد ، کلید انداخت و درب واحد را باز کرد ، روی تخت موش بزرگی با یک زخم بزرگ خونی روی پیشانی اش دراز کشیده بود. کنار تخت نشست ، دست هایش را به سمت آسمان گرفت و شروع کرد به دعا کردن. لب های موش تکان خورد ، با چشمه بسته مدام و به سرعت تکرار می کرد دست هات رو بالا نگیر به سمت من دراز کن ، برام دعا نکن ، بهم کمک کن». فرمانده نگاهش کردخوب شد حرف زدی ، سکوت نکن ، من که نیستم مدام با هلهله هم که شده سکوت رو به هم بریز ، سکوت نشونه ی شوم حضور موریانه هاست» ، موش چشم هایش را نیمه باز کرد نمی­خوام باور کنم ، غیر ممکنه» ، فرمانده روی دو زانو نشست ، میخی از توی جیبش در آورد گرفت جلوی دهانش دنیا پر از ممکن های غیر ممکنه» ، نوک میخ را روی زخم پیشانی موش گذاشت و با انگشت شصت فشار داد ، میخ تا ته زخم را شکافت و انگار که سر جایش نشسته باشد  به راحتی داخل زخم نشست ، موش از ته گلویش جیغ غلیظی کشید و همانطور که ناخودآگاه دست فرمانده را لمس کرد بی هوش شد. فرمانده دست موش را آرام گذاشت روی پهلویش بیداری؟ ، من می رم ، کسی منتظرمه ، انتظار حس می کنم ، انتظار هیچوقت بی خود نیست، حتی اگه بی علت باشه ، انتظار حتی اگه حضرت عیسی باشه ، بازم فرزند یه مادره ، انتظار همیشه به کسی ربط داره». موش را لای پتو گذاشت که گرم بماند ، ساعت مچی اش را نگاه کرد ، هنوز یک ساعت نگذشته بود ، وسایلش را جمع کرد و یک ساعت گذشت ، از خانه زد بیرون ، قدم هایش را تندتر بر می داشت و در انعکاس جیغ و جملات موش به سمت ایستگاه قطار می رفت. چند دقیقه به حرکت مانده بود ، از ایستگاه زد بیرون که سیگار بگیرد. از سوپرمارکت خرید کرد و میدان مخدوم قلی را دور زد که به سمت ایستگاه راه آهن برگردد ، دور میدان چند پیرمرد ترکمن و قزاق نشسته بودند ، و یک نفرشان که به جایی دور نگاه می کرد ، دانه های تسبیحش را می شمرد و می گفت الله باری تعالی گفته وحدت وجود ، براتون بگم همین داستان ابراهیم و اسماعیل ، همین وحدت وجود ، همین که ابراهیم حرف خدا رو پذیرفت و همین تسلیم که اسماعیل علیه السلام حرف خدا رو پذیرفت ، همین وحدت وجود که یعنی گاهی نباید فعال بود ، در مقابل راستی منفعل باشی فعل درسته و.» ، فرمانده بی توجه از کنارشان رد شد ، چند باری رفت ایستگاه و برگشت میدان مخدوم قلی را دور زد ، بار چهارم کنار جمع ایستاد ، سیگارش را روشن کرد و نزدیک شد ، چند جوان هم پیرمردها را دوره کرده بودند ، گویی آن پیرمردی که حرف می زد منبع الهام شان باشد ، هیچی نمی پرسیدند و فقط گوش می دادند. فرمانده سلام کرد و گفت در خصوص حضرت ابراهیم به نظر من شانس آورد ، یعنی خدای ابراهیم نخواست وگرنه انفعال اسماعیل به کشتنش می داد ، حالا فکر کنید اگه خدا می خواست ، اسماعیل می مرد» رو کرد به پسر جوانی که گوش می دادتو هم پرسش کن ، بپرس چرا ، چرا یعنی آزادی ، از دوستت بپرس چرا ، چون دوستش می داری ، از دشمنت بپرس چرا چون چرا جهنمه.» پیرمرد همانطور که دانه های تسبیح را می شمرد گفتهوم ، خب چی ، حالا یعنی منظورت چیه؟ حرفت چیه؟ اومدی که بگم چی؟» فرمانده برگشت سمت پیرمرد می خوام حرف بزنم ، آدم هیچوقت چیزی رو برای همیشه ناگفته نمی ذاره ، می گه ولی بعدش دوست داره بقیه فراموش کنن چی گفته ، آدم با گفته ها به دنیا میاد و با نگفته ها می میره» ، کسی پاسخی نداد ، فرمانده ادامه داد در مورد وحدت وجود هم من مخالفم ، شخصاً بارها به همرزم هام گلوله ندادم ، اون ها کشته شدن ، من زنده موندم ، پس ببینید ما همه یکی نیستیم» اطرافش را نگاه کرد ، نظر جمع در مورد رذالت فرمانده و بی اخلاق بودنش را می شد از چشم های شان بفهمد. انگشت هایش را کف دستش مالید ، سیگارش را انداخت ، رفت به سمت جوی فاضلابی که کنار پیرمرد بود ، روی زانو نشست ، خم شد و سرش را توی جوی کرد ، تا می توانست از فاضلاب خورد و در مقابل چشم های باز ، لب های بسته و انگشت های از حرکت ایستاده کنار تسبیح ، ایستاد و انگشت نشانه­ اش را بالا آورد ، داد زد اگه گندابی توی این شهر باشه ، باید من هم بخشی از اون رو توی خودم داشته باشم ، هرگهی باشه منم توش سهیمم ، وحدت وجود.» ، عق غلیظی زد ، خم شد ، با دستش شکمش را گرفت و انگار که ترکه ­ی خیسی بر گرده ­اش خورده باشد ، پرت شد کف آسفالت.

نامه هفتم برای گنجشک خاکستری

نامه ششم برای گنجشک خاکستری

نامه پنجم برای گنجشک خاکستری

، ,زد ,موش ,سمت ,فرمانده ,رفت ,به سمت ,مخدوم قلی ,میدان مخدوم ,کرد ، ,بود ،

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله اینترنتی کشاورز جوان vps artillery یادگیری آسان است. داروخانه هنگام یوسف خواجه آجر سامان یزد ♡ کتابخانه ی کوچک من ♡ همتراز سرامیک و کاشی تبدیل