موش چشم هایش را باز کرد ، وزنش زیادتر شده بود ، به سختی از روی تخت بلند شد. جلوی آینه ی میز توالت ایستاد ، میخ ها را از پیشانی اش درآورد. اندازه میخ ها با اندازه خودش بزرگ شده بودند ، جوری که غیر از خودش هرکس آن میخ ها را می دید فکر می کرد میله های آهنی باشند. رفت توی آشپزخانه ، از توی کشوی کابینت چند نمونه چسب پیدا کرد. دستش را به دیوار گرفت و برگشت توی اتاق خواب ، میخ های آهنی را یکی یکی از اتاق خواب بیرون آورد و برد توی بالکن. سطح بالکن به زمین نزدیک بود و اگر کسی می خواست می توانست به راحتی وارد آپارتمان شود. میله ها را با چسب به سقف و کف بالکن چسباند تا دیگر کسی نتواند از فضای باز بالکن وارد خانه شود. برگشت و درب واحد را با کلید زاپاسی که داخل هال بود قفل کرد.

توی میدان مخدوم قلی جمعیت زیادی جمع شده بودند. یکی از جوان ها به فرمانده نزدیک شد و آرام تکانش داد امروز چند شنبه ست؟» ، فرمانده جوابی نداد. مامور انتظامی که سرباز جوانی بود جمعیت را کنار زد ، آقا دورشو بازکنین بذارین نفس بکشه ، الان اورژانس می­آد». آمبولانس تا جایی که می شد به میدان نزدیک شد. دو نفر از پرستاران اورژانس به سمت فرمانده آمدند. او را به حالت نیمه درازکش درآوردند. یکی شان با انگشت به پیشانی اش ضربه زد ، صدامو می شنوی؟ آقا!» ، چشم فرمانده باز شد . نفس نفس می زد و چشم هایش را می چرخاند. پرستار دیگر بسکت حمل مصدوم را کنار فرمانده گذاشت. پیرمرد تسبیح به دست نزدیک آمد از آب همین جوب خورد ، حالش بد شد و افتاد». پرستارها با بسکت تا توی آمبولانس حملش کردند. یکی شان کنار فرمانده داخل آمبولانس نشست و آن یکی پشت فرمان رانندگی کرد. از میدان مخدوم قلی که دور شدند راننده از پنجره ارتباطی بین اتاق و کابین آمبولانس گفت ازش بپرس ببین آب خورده؟ هوشیاریش رو چنده؟» . فرمانده نگذاشت که پرستار کنارش جواب بدهد و فوراً بلند شد نشست. آره از آب جوب خوردم ، هنوز دارم آروق می زنم با بوی لجن» ، پرستار پشتی گفت ما رو مچل کردی عمو؟ نمی دونی آب جوبی که از توی شهر رد بشه مسمومه؟» ، فرمانده گفت می دونم ، شهر چیش مسموم نیست؟ حالا مگه آب جوبی که از توی روستا رد بشه سالمه؟ همونم مسمومه».

چه ربطی داره؟ من می­گم آب جوب مسمومه ، واسه چی خوردی؟»

آب جوب مسمومه ، تو می خوای منو سالم کنی؟ تقصیر منه؟»

قشنگ مغلطه می کنی» با دست آرام بدن فرمانده را به تخت چسباند. تو اصلاً مسموم نشدی ، رسیدیم بیمارستان بگو هیچیم نیست ، وگرنه الکی چند ساعت الاف می شی» . فرمانده عق زد و چندبار پشت سر هم بالا آورد. راننده سرش را برگرداند سمت کابین ، چش شد؟» ، پرستار پشتی از گوشه کابین فوراً سیفتی باکس را آورد کنار تخت و سر فرمانده را چرخاند تا محتوای دهانش خالی شود. دور دهانش را تمیز کرد ، رگش را پیدا کرد. آمبولانس از گیت گذشت و ورودی قسمت اورژانس پارک کرد. فرمانده را وارد یکی از اتاق ها کردند و روی تخت خواباندند. پزشک اورژانس آمد کنار تختش. یه سرم قندی نمکی بزنین» ، به فرمانده نگاه کرد می گن عمداً آب جوب خوردی ، آره؟ واسه کجا می خوای استعلاجی بگیری؟». فرمانده آب دهانش را قورت داد عمداً خوردم ولی استعلاجی نمی خوام ، باید برم ، عصری بلیط قطار دارم به تهران». پزشک جوان توی برگه هایش یادداشت می کرد بلیط داشتی ، هوا تاریک شده ، شبه ، حواست به دور و برت نیست ، اسمت چیه؟».

بنویس فرمانده»

فامیلیت چیه؟»

بنویس فرماندهی»

بامزه نشو ، از صبح شیفتم اصلاً هم حوصله شوخی ندارم ، درست اسمتو بگو وگرنه می گم بندازنت بیرون ­ها»

فرمانده از روی تخت بلند شد و کنار پزشک ایستاد. پزشک با عصبانیتی که بیشتر شبیه به جیغ کشیدن دختربچه ها بود گفت چته؟ چی می­گی؟ ها؟» فرمانده لبخند زد و بغلش کرد ، اصلاً نمی دونستم ، امیدوارم بتونی یه شغل راحت تر پیدا کنی» ، دست پزشک را گرفت ، برگشت ، سمت درب اتاق قدم برداشت. پزشک خودش را روی زمین انداخت و داد زد های ، های ، این چشه؟» . فرمانده برگشت و دستش را ول کرد هیس ، دیوانه ، مگه تو اینجا گیر نکردی؟ توی این شغل؟ اینجوری سر و صدا می کنی نمی تونم کمکت کنم ­ها». پزشک جوان از جاش بلند شد و با چشم های کاملاً باز و لب خشک شده از فرمانده فاصله گرفت. برو برو به بلیطت نمی رسی ، دیر می شه». فرمانده ساعتش را نگاه کرد. الان ساعت هفت شبه ، خودت همین دو دقیقه پیش گفتی تاریکیه ، عجبا ، من حواسم نیست یا خودت؟». پزشک جوان گوشی اش را در آورد آقا یکی دوتا رو بفرستین اتاق ۳۱» . لب های فرمانده به لرزه افتاد من خواستم کمکت کنم ، تو چته؟ مگه خسته نیستی؟ زنگ زدی حراست دیگه ، ببین فقط اگه فکر کردی من قصدی داشته م بدون اشتباه کردی ، خیلی هم با آب و تاب تعریف نکن که بیشتر از حقم مجازات بشم. من حتی اگه مجرم هم باشم فقط جرم کردم ، اشتباه که نکرده ­م». نشست روی تخت ، سرش را پایین انداخت ، اشک می ریخت و هق هق می کرد. ببین این همه آدم دورش بود ، نه بابا همه شون فهمیدن می خوام کمکش کنم . ، فقط خودش اینجوری برداشت کرد. ، نه خب به اونام توضیح می دم . ، باشه حواسم هست . ، چجوری تظاهر کنم شوخی بوده؟. ، آره قبلاً منم فکر می کردم تو زندگی بعضی رسوم هستن که باید سخیفانه بهشون تظاهر کنم ، اما الان حس می کنم تنها چیزی که باید سخیفانه بهش تظاهر کنم زندگیه . ، باز تو شانس آوردی اون شب قرص ضد بارداری خورده بودن وگرنه معلوم نبود چی می شدی.» یکی از پیرمردها که همراه بیمار بود با کت و شلوار اتو کشیده به تخت فرمانده نزدیک شد ، برگشت سمت همسرش با صدای یواش و حرکت دست هاش داد زد نگران نباش عزیزم ، بنده خدا مشکل داره» ، دست گذاشت روی شانه ­ی فرمانده آقا سلام ، من دیدم می خواستی کمکش کنی ، به مامور حراست هم می گم» ، فرمانده سرش را بالا آورد من مشکل ندارم ، واقعاً همین بوده ، نمی خوام ترحم کنی ، دستت رو از روی شونه­ م بردار». پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت ، رو به فرمانده کرد حالا چرا بهت بر می خوره؟» ، فرمانده بلند شد ایستاد بهم برنخورد ، بهت توضیح دادم»

حالت خوبه؟ پس با کی داشتی حرف می زدی؟»

با یه آدم فرضی ، با کسی که هرگز به دنیا نیومد ، زن های همه ­تون قرص ضد بارداری خوردن وگرنه الان رشد جمعیت خیلی بیشتر بود. حالا چون تعدادی از بچه هاتون به دنیا نیومدن دیگه نباید باهاشون حرف زد؟ چقدر بی رحمید؟ البته اون­ها که خوش به حالشونه ، هیچوقت نمی میرن».

پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت ، آقا من عذر می خوام شما درست میگی ، ولی مامورها اومدن برنگردی سمت من نگاه کنی ها» . فرمانده لبخند زد تو خیلی کینه ای هستی» ، مچش را بالا آورد و سعی کرد نیدل سرم را از پشت دستش بیرون در بیاورد ، مامور های حراست وارد اتاق شدند. یکی از خانم های بیمار داد زد آقا اونه ، الان سوزنشو می زنه توی گردن یکی» مامور اول دوید سمت فرمانده با لگد به سینه اش زد ، فرمانده افتاد کف کاشی ها ، مامور دست هاش را از پشت گرفت ، پزشک جوان و مامور دوم پاها و سر فرمانده را گرفتند و بلندش کردند. فرمانده همانطور به بیرون برده می شد سرش را تکان می داد و تکرار می کرد ، خاک بر سرتون ، خجالت بکشید ، خاک بر سرتون ».

در راهرو پزشک به ماموری که لگد زده بود گفت شریف بابت قاطعیتت با رییس بیمارستان حرف می زنم ، توی روز پرستار ازت تقدیر کنن ، دست دوستت هم درد نکنه» ، فرمانده به شریف نگاه کرد توی این سیستم ها هیچوقت ترفیع نگیر ، می دونی که ناکارآمده ، ترفیع توی سیستم ناکارآمد صعود نیست سقوط هم نیست ، ولی من و تو خوب می دونیم که نتیجه­ ی یه سقوط از قبله». پزشک با اشاره به مامورهای حراست مواظبش باشید توی اتاق مدیر حراست ، خیلی حرف بلده ها ، خودتون زیر سوال نرید».

به درب اتاق مدیر حراست که رسیدند اول پزشک وارد شد ، چند دقیقه بعد بیرون آمد و مامورهای حراست همراه با فرمانده وارد شدند. رییس حراست فوراً از پشت میزش بلند شد و به حالت خبردار ایستاد. مامورها دست فرمانده را رها کردند. فرمانده رو به رییس حراست از نو ، آزاد ، راحت باش ، کی ترفیع گرفتی سرباز؟». رییس حراست آمد سمت فرمانده سلام جناب ، یک سالی می شه اینجام ، بعد از سربازی جذب حراست بیمارستان شدم». فرمانده رفت سمت درب خروجی مراقب باش مامورت ترفیع نگیره ، بهش بگو هیچوقت هم آدم رو لگدمال نکنه». درب را پشت سرش بست.

در سمت مخالف خیابان رو به روی بیمارستان ایستاد و تاکسی گرفت . سر کوچه پیاده شد ، به سمت ساختمان قدم زد. از درب باز ساختمان رد شد ، کلید انداخت و درب واحد را باز کرد . موش وسط حال پشت به درب ورودی ایستاده بود ، متوجه شد که یکی وارد شده ، به غیر از فرمانده کسی کلید آنجا را نداشت. تپش قلبش بیشتر شد تلو تلو ن به سمت تخت رفت. فرمانده سلام کرد و حالش را پرسید. موش گفت خیلی بی رحمی». فرمانده دوید سمت موش ، زیربغلش را گرفت که زمین نخورد ، تا اتاق خواب روی موکت کشاندش ، گذاشتش توی تخت خواب ، من بی رحم نیستم ، باید می رفتم»

پس چرا اینجایی؟»

نتونستم برم ، البته بیرون مشکل پیش اومد ، وگرنه از تو دیگه خیالم راحت بود ، از روزی که دیدمت هزارتا ایده بهت دادم». فرمانده از کنار تخت بلند شد و تا دم در اتاق خواب رفت ، سرش را برگرداند و به چشم های موش زل زد ناراحت نباش ، منصف باش ، من باعث شدم اینهمه تغییر کنی ، ولی تو چی؟» ، موش چشم هایش را روی هم گذاشت و آرام گفت من باعث شدم تو هیچ تغییری نکنی».

نامه هفتم برای گنجشک خاکستری

نامه ششم برای گنجشک خاکستری

نامه پنجم برای گنجشک خاکستری

، ,فرمانده ,توی ,سمت ,زد ,یکی ,بلند شد ,شد و ,، به ,، فرمانده ,کرد ،

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لیفتراک afragraf To my 30th تناسب اندام BlueBee کریمه کاف وکالت و مشاوره حقوقی colorful world ❥ بیسیم چی گرافیک بروز ترین ها