فرمانده رفت توی بالکن. کف بالکن پر شده بود از ته سیگار ، برگشت توی اتاق خواب بالای سر موش که تند تند نفس می کشید و صورتش عرق کرده بود برای  چی بالکن رو با میله حصارکشی کردی؟» ، موش از جاش بلند شد و نشست . همانطور که قوز کرده بود و انگشت هایش را توی هم گره می زد به فرمانده نگاه کرد خواستم پنجره­ ای باشه ، خونه­ ت یا دره یا دیوار» ، فرمانده گفت:پنجره داشت ، خرابش کردم ، حالم از پنجره ها به هم می خوره ، پنجره ها هیچ چی نیستن به جز روزنه ای برای تداوم دیوار»

چون باعث تداوم دیوارن بدت میاد؟ پس چرا به جاش دیوار کشیدی؟»

که بتونم خرابش کن»

تو در رو هم خراب می کنی ، دیوار رو ، پنجره رو. تو با خونه مشکل داری»

فرمانده موش را بغل کرد و به خودش فشار داد ، پیشانی اش را بوسید ، به چشم هاش زل زد ، بهش لبخند زد ، دست هاش را گرفت. لب و چانه ی موش شروع به لرزیدن کرد ، اشک از چشمش در آمد فرمانده این کار رو نکن ، خواهش می کنم ، گناه دارم ، باشه؟ نکن» . فرمانده دست موش را رها کرد و از اتاق بیرون رفت. موش دنبالش تلو تلو دوید فرمانده ولم نکن ، وایسا». ازش جلو افتاد ، درب دستشویی را باز کرد و تیغ صورت تراشی را از جلوی آینه دستشویی برداشت. دندان هایش را به هم فشار می داد ، تیغ را چندبار پشت سر هم کشید روی مچ دستش ، هق هق عمیقی می کرد و صورتش خیس بودنکن فرمانده». فرمانده کفش هایش را برداشت و با پارچه­ ی تنظیف تمیزشان کرد. موش افتاد روی زمین ، برای چند ثانیه جیغ کشید ، گلویش خشک و جیغش آرام شد. فرمانده دست کرد توی جیبش ، پول توی جیبش بود ، کوله پشتی اش را چک کرد ، برگشت سمت موش زنده­ ای؟». موش لبخند زد ، بلند شد و همانطور که از مچ دستش خون می­­ریخت رفت توی آشپزخانه ، یک شیشه الکل برداشت ، ریخت روی خودش فرمانده ، اینم جمع عناصری که تاریخ بشر رو ساخته ، پول ، من ، خون و الکل ، هوووووو». فرمانده در واحد را باز کرد ، موش کبریت را روشن کرد. فرمانده درب واحد را بست و از درب باز ساختمان خارج شد. از کوچه که دور می شد صدای جیغ کسی در حال دویدن را  می شنید. توی هوای تاریک تا ایستگاه قطار پیاده رفت ، از باجه یک بلیط برای تهران گرفت ، قطار تا چند دقیقه دیگر حرکت می کرد ، با عجله از ایستگاه بیرون رفت و یک پاکت سیگار ، یک فندک و یک بسته آدامس خرید. از میدان مخدوم قلی رد شد و بدون توقف از کنار چند نفر که دور یک پیرمرد جمع شده بودند گذشت. از گیت خروجی عبور کرد. کنار قطار بلیطش را به یکی از خدمه قطار نشان داد. از پله های واگن هفتم بالا رفت و درب اولین سالن را باز کرد. دو نفر از مسافرها خواب بودند ، یک مرد میانسال با ریش آنکادر و کت و شلوار تمیز بهش لبخند زد و ساندویچی که دستش بود را تعارف کرد. فرمانده نشست روی صندلی اش ممنونم ، شام گوشت خورده­ م ، دیگه میل هیچی رو ندارم». مرد خودش را کشید جلو و آرام گفت شما تهران زندگی می­ کنی یا برای تفریح میای؟». فرمانده گفت هیچکدوم» ، مرد گفت به هرحال جسارت نباشه ، فقط خواستم بگم وقتت رو تلف یللی تللی نکن ، من کل دنیا رو گشتم ، رنگ و وارنگ ، همه­ ش قهوه ایه» ، فرمانده گفت درسته». قطار راه افتاد ، فرمانده خودش را به سمت مرد کشید برام عجیب بود این ساعت هم قطار به تهران حرکت داشت» ، مرد با لبخند آمیخته با تاسفی سرش را تکان داد از عصر ما رو معطل کرده­ ن ، الان راه افتاده ، تاخیر داشت ، یه گوشه شهر درگیری بوده ، کلیپ هاش رو دیدم ، جهنمی بود ، مخالف ها بیشترشون یا کشته شدن یا دستگیرشون کردن». فرمانده لبخند زد و سرش را تکان داد. پیرمرد ساندویچش را تمام کرد و روی تخت دراز کشید. فرمانده کفش هایش را در آورد ، چشمش به سایه­ ی خودش افتاد ، سایه خودش را کش و قوس داد برق رفت و من توی تاریکی مُردم» ، فرمانده به سمت سایه خم شد و زمزمه کرد اشتباه کردی که مردی ، حتی اگه توی یه اتاق تاریک حبست کردن نترس ، چون اگه هدف مرگت بود ، نمی ذاشتن زنده بمونی ، پس بگرد و روزنه رو پیدا کن» ، سایه کش آمد کسی من رو نکشت ، من مُردم» ، جمع شد ، کمرنگ شد ، ناپدید شد. فرمانده دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد ، دراز کشید و ساعت ها به سقف سالن نگاه کرد تا خوابش برد. اول صبح نور آفتاب ، صدای حرکت قطار و صحبت کردن هم­کوپه­ ای هاش بیدارش کرد. خوش و بش صبحگاهی کرد ، رفت سرویس و دست و صورتش را شست ، برگشت به کوپه ببخشید ، پام نخوره بهتون» ، نشست روی صندلی اش ، دو نفر دیگر مشغول صبحانه خوردن و گپ زدن در مورد کسب و کارهای نوین بودند. مرد میانسال لبخند می زد و چهره­ ی منتظرش رو به فرمانده بود بفرما صبحونه بخور جوون» . مشغول خوردن چای و صبحانه شدند خب نگفتی تهران چیکار داری ، البته جسارت نمی کنم ، ولی سفر با قطار هم طولانیه هم گپ زدنش لذت بخشه ، خوب و بدش با همه» ، فرمانده لقمه اش را گذاشت توی سینی و تکیه داد هم طولانیه هم لذت بخشه ، این یعنی یه لذت طولانیه ، پس فقط خوبه» ، مرد همانطور که لقمه اش را می جوید و دستش را جلوی دهانش گرفته بود لذت طولانی هم خوب نیست ، خوب باید کوتاه باشه»

چرا لذت باید کوتاه باشه؟»

چه لذت چه رنج ، فرقی نداره که ، باید کوتاه باشه تا نوبت به اون یکی هم برسه ، زمین گرده ، هی خوبی هی بدی»

چرا فقط خوبی نباشه؟»

چون نمی­شه ، واقعیت همینه که اگه بدی نبود خوبی هم نبود ، البته جسارت نمی­ کنم ولی چیزی که شما فکر می کنی آرمانیه»

شما مگه غیر از واقعیت چیز دیگه­ ای درک کردی؟ نکردی ، پس نمی­تونی بگی اگه فقط خوبی بود ، خوب نبود ، هرچند خوبی و لذت هم فرق دارن ولی حالا فرض می­ گیریم یکی اند ، و البته که من آرمانی ام»

نه خواهش می­ کنم ، همینجوری گفتم ، معلومه آدم فرهیخته­ ای هستید . من رو یاد یکی از دوستای عزیزم انداختید ، شاعر بود ، بَه ز شما نباشه آدم فرهیخته ای بود ، عاشق پیشه ، آرمانی ، اخلاق خاصی داشت ، خوش سیما ، خوش اخلاق ، یه مدت هم توی گمرک کار کرد ، دیگه زن و زندگی و. هرکی رفت زندگی و آینده خودش رو بسازه»

همینجوری گفتید؟ هیچی رو همینجوری نگید ، منم فرهیخته نیستم ، اون دوست تون هم اگه عزیز بود الان ازش خبر داشتید ، عاشقی و شاعری هم یه جا جمع نمی­شن ، عاشقی وجود نداره چون عشق وجود نداره ، اگه عشقی بود آدم ها شاعر نمی شدن ، شعر و کلاً هنر تمنای ناشی از اندوهِ نبودن عشقه ، از این که رفتید آینده رو بسازید هم متاسفم ، هر ساختنی یه ویرانی رو پشت سر می­ذاره» ، مرد میانسال حرف فرمانده را قطع کرد خب حالا شما چندتا مساله رو با هم قاطی کردی ، فقط بگم که من و زنم عاشق همیم ، دیگه اینو که نمی تونی انکار کنی! عشق وجود داره دیگه ، آدم با عشق زنده­ ست»

نیست. ، آدم با اکسیژن ، آب ، غذا و امنیت زنده ست ، واقعیت اینه . اگه شما دوست داری جوری دیگه فکر کنی آزادی ، ولی نیازی نیست بگی واقعیت همینه. واقعیت اینه که شما حداقل یه بار به هم دروغ گفتید ولی هنوز با هم زندگی می کنید ، در حالی که باید از هم جدا بشید»

مرد میانسال با لب های خشک شده و لبخند کٌتش را درست کرد جسارت نباشه ولی خب شما خیلی بی­ پروا حرف می زنی ، فکر هم نمی کنی ، چرا باید به خاطر یه اشتباه کوچیک مثل یه دروغ مصلحتی مردم همدیگه رو ول کنن؟»

من نگفتم بابت یه اشتباه کوچیک ولش کن ، گفتم شما یه بار به هم دروغ گفتید بالاخره ، موضوع اینه که آدما وقتی به هم دروغ می­گن که دیگه هم رو دوست ندارن»

والا ما که مشکلی نداریم ، اگه یه زن توی زندگیت نباشه موفق نمی شی ، من خودم جوون بودم می گفتم چه نیازی به پول دارم ، خانمم باعث شد الان داراییم در این حد باشه ، توی بازنشستگی دیگه راحتم ، البته هنوزم کار می کنم»

بعضی آدم ها نیازی ندارن ولی کار می کنن ، به نظر من احمقن ، اونا بودن رو فدای داشتن می کنن»

مرد میانسال ریشش را می مالید و با ابروهای در هم به فرمانده زل زده بود احمق باشی و محتاج نباشی بهتر از اینه که بی­ پولی احمقت کنه»

فرمانده به لباس های کهنه خودش نگاه کرد ، لبخند زد و عذرخواهی کرد ، از کوپه بیرون رفت ، وارد دستشویی شد ، توی دستشویی یک نخ سیگار کشید ، اشک هایش را با آستین آورکتش تمیز کرد ، آرام ناله می کرد ، گارسون قطار داشت به سمت رستوران می رفت ، با سینی چای اش پشت در ایستاد آقا حالتون خوبه؟» ، فرمانده درب را باز کرد معلومه که نه ، ناله به لحظاتی از زندگی تعلق داره که غم هات بی واژه می مونن و مجبوری از آوا استفاده کنی» ، نگاه بی رمق و ایستای گارسون را رد کرد و برگشت سمت کوپه. هر سه نفر ساکت شده بودند ، با اخم سرشان توی گوشی بود. فرمانده خودش را به مرد میانسال نزدیک کرد چه خبر؟» ، مرد همانطور که سرش توی گوشی بود جان ، سلامتی ، می­گذره»

نمی گذره ، آدم دقیقاً وقتایی می گه می گذره که نمی گذره». مرد گوشی را گذاشت توی جیبش شما برای چه کاری میاید تهران؟»

می­ رم که گنجشک خاکستری رو ببینم»

اسمشو گذاشتی گنجشک؟»

بله»

خیلی هم خوب ، خوش بگذره ، پس تفریحیه»

درب سالن باز شد ، خدمتکار قطار از مسافرها خواست که وسایل­شان را جمع کنند چون به مقصد رسیده بودند. مرد رو به دو نفر هم کوپه ای دیگر کرد خیلی زود رسیدیم ها» و لبخند زد. فرمانده بلند شد و کوله پشتی اش را برداشت وقتی جایی می ری که دوست نداری خیلی زود بهش می رسی ، چون مسیر لذت بخش تر از مقصده و زود تموم می شه». قطار ایستاد ، مرد میانسال از درب کوپه بیرون رفت و پشت به فرمانده گفتخیلی خوشحال شدم جناب ، خداحافظ». فرمانده بعد از دو مسافر دیگر از کوپه خارج شد. پایین واگن در ایستگاه قطار مرد میانسال سیگار به دست منتظر ایستاده بود کمی بلند و با لحن نصیحت گونه گفت ببین جوون از من یه حرفی رو قبول کن ، هرچیزی حالت رو خوب می کنه همون رو انجام بده ، با خودت توی صلح باش ، با اطرافت ، نجنگ» ، فرمانده کوله پشتی اش را کول کرد من زمانی با خودم توی صلحم که با واقعیت توی جنگم» ، چرخید و دور شد ، وسط راه رفتنش برگشت و مرد را دید که گوشی روی گوشش بود و به سیگارش پک می زد.

فرمانده از گیت سالن خارج شد ، از توی جیبش نقشه کروکی را در آورد ، توی شلوغی میدان راه آهن تاکسی گرفت و رفت میدان ولیعصر ، کوچه شقایق را تا انتها قدم زد ، سرش بالا بود ، تابلوی کافه کودکی را دید ولی کافه تعطیل بود. توی سرما ایستاد تا کافه باز شود. جوانی با موی بلند درب کافه را باز کرد ، فرمانده وارد شد. تا رسیدن گنجشک خاکستری یک چای سفارش داد ، دفترچه خاطرات مشتری ها را از کتابخانه دکوری کافه برداشت ، روی جلدش نوشته بود هرچی دوست داشتی برامون بنویس».

فرمانده بلند گفت ببخشید هرچی دوست داشتم می تونم بنویسم؟» ، پسر و دختر صدایشان با هم تداخل پیدا کرد آره ، بله می تونید ، بفرمایید». یک زوج جوان وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی با کافه­ چی ها روی صندلی­ های میز کنار فرمانده نشستند. فرمانده نوشت: امروز من گنجشک خاکستری را می بینم ، فعلاً تنهام ، این را می­ نویسم بعد از بودن با موش بیماری که این مدت را ازش مراقبت کردم و حالا مرده است ، جوری آمد که انگار واقعیت نداشت و جوری رفت که انگار هیچوقت نیامده بود. و حالا من تنهاترم ، مثل مرگ که از مرده تنهاتر است ، عشق که از عاشق بیخودتر است ، جنگ که از جنگجو وحشی تراست. البته به میز کناری ام که نگاه می کنم می فهمم این زوج از من هم تنهاترند ، نبینید آدم ها کنار هم می نشینند ، تنها هستند ، وقتی به جای این که با هم حرف بزنند با خودشان فکر می کنند. خلاصه امیدوارم زودتر بیاید». دفتر را بست و گذاشت توی کتابخانه. به کافه­ چی­ ها گفت تا آماده شدن سفارشش می رود توی کوچه قدم بزند، حواسشان به کوله پشتی باشد ، می خواهد نگاهی به اطراف میدان ولیعصر بیاندازد. بیرون هوا غروبی شده بود و باران می بارید. کمی بالاتر از کوچه شقایق کوچه­ ای بود که فقط می شد پیاده ازش عبور کرد. توی کوچه دو نفر با دیدن فرمانده هول شدند ، لباس­شان را درست کردند ، چیزی را توی سطل زباله انداختند و شتابان از سمت دیگر کوچه خارج شدند. فرمانده صدا زد ببخشید ، متوجه نبودم ، عذر می­ خوام ، نترسید» ، رفت توی کوچه ، کف سطل زباله دو دستمال کاغذی توی آب و شیره­ ی زباله­ ی غلیظی به هم چسبیده بودند. توی دستمال کاغذی های خیس چیزی شبیه به حون وول می خورد. فرمانده دو طرف کوچه­ ی خالی را نگاه کرد ، دستمال­ های آب آلوده و حون وسطش را از داخل سطل زباله درآورد و توی جیب آورکتش گذاشت ، برگشت و با عجله به سمت کافه رفت. وارد شد و به جایی که نشسته بود نگاه کرد ، کوله پشتی اش نبود ، سالن کوچک کافه پر شده بود و دو نفر سر میز او غذای گیاهی می­ خوردند.

نامه هفتم برای گنجشک خاکستری

نامه ششم برای گنجشک خاکستری

نامه پنجم برای گنجشک خاکستری

، ,فرمانده ,هم ,توی ,رو ,مرد ,کرد ، ,مرد میانسال ,، فرمانده ,بود ، ,، مرد

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کابینت ممبران_کابینت فرمانی اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها بوبین پیچ وبلاگی پر از هیچ! دانلود آهنگ صنایع فلزی چکش خوش نشین (خرمالوی یاد سابق ^_^) سایت هواداری میثم ابراهیمی کارتون سازی |جعبه های مقوایی|جعبه های صنعتی|فانتزی مدیریت محتوا