دیگر گریه نکرد ، اطرافش را نگاه کرد ، یک سایه روی دیور ساختمان داشت با حرکات دست به دشمن گرا می­ داد که جای دقیق فرمانده را بزنند.

فرمانده از جاش بلند شد آمد جلوی سایه ایستاد. تیراندازی بیشتر شد. برگشت سمت نظامی ها و جوری داد زد که از گلویش خلط و خون مثل توله گرگ های هار بیرون ریخت و رفت تا سوراخ گوش سربازها و پرده­ ی گوش تک تک شان را پاره کرد بسَه».

همه جا ساکت شد. برگشت سمت سایه اینا چیه روی سرت؟ مو نیست؟ تو مو داری ، موهاتم بلنده ، مرده نمی تونه انکار کنه. تو خودت منو از خونه ­ی قبلی بیرون کردی ولی تو خونه ­ی جدید اومده بودی دنبالم ، چرا؟»

سایه به شکل عبارتی درآمد ، فرمانده سایه را خواند و زمزمه کرد هیچوقت نمی­شه کاملاً خواست ، ما مریضیم ، چیزی که می خوایم رو دور می کنیم و دنبالش می دویم. تو با من.» . خیلی وول خورد اما بیشتر از این کش نیامد ، ظرفیتش در همین حد بود. فرمانده بی آنکه حالش یا حالت چهره اش عوض شود گفتپس برای این مهربون بودم ، چون تو می دونستی کی هستی ، من ساده فقط با کوتاه شدن موهات نشناختمت» ، سایه باز به شکل عبارتی درآمد تو ساده نبودی فقط هیچوقت من رو ندیدی». فرمانده از درب ساختمان رد شد ، درب واحد را باز کرد و آمد داخل. حالا دیگر همه ­جا یک سایه داشت. رفت لباس هاش را عوض کرد. پایین را نگاه کرد تو توی این خونه چندبار مردی . مردن قابل لمس نیست که بشه از بینش برد ، پس این خونه همیشه بوی مردنتو می­ده ، شبیه جایی شده پر از آدم هایی که گفته ن دیگه برام مهم نیست. من از این خونه هم می­رم ، آدم خودش بره خیلی بهتر از اینه که از پیشش برن ، من نمی­خوام حتی بوی مردن از پیشم بره ، من می رم ». سایه به شکل عبارتی در آمد: امیدوارم هرچی دوست داریم اتفاق بی افته نه هرچی به صلاح­مونه». فرمانده برگشت توی هال و روی مبل نشست ، تلویزیون را روشن کرد ، اخبار در مورد درگیری در منطقه ­ی ترکمن صحرا بین جدایی طلب ها و ارتش می گفت. درگیری در حد چند ساعت بوده و تمام شورشی ها یا کشته و یا دستگیر شده بودند. چندین نفر سرباز ارتش هم از موج انفجار دچار آسیب مغزی و شنوایی شده بودند. تلویزیون را خاموش کرد ، طبق معمول نهارش را خورد ، تا عصر نامه ای برای گنجشک خاکستری نوشت و شرح داد که بازی خورده است. و خودکشی نمی ­کند فقط چون حرف مردم برایش مهم نیست. آنها از ارتش شکست خورده بودند و مردم وقتی می خواهند زخم زبان بزنند مصلحت را کنار می گذارند و به حقیقت پایبنداند ، صادقانه مثل آدم های حقه باز. دم غروب بیرون ابری شده بود و برق رفت. فرمانده از ترس این که شام گرسنه بماند رفت از سوپری سر کوچه کنسرو و نان بگیرد. صاحب مغازه بر اساس عادت بازاری اش بدون این که بداند تعریف حریم شخصی چیست پرسید شما خانم بچه هات هم همین جا زندگی می کنن؟» ، فرمانده گفت نه ، یعنی ندارم ، هرچی رو که می ترسم از دست بدم به دست نمی آرم» ، خب از دست نده» ، فرمانده:دست تو نیست ، یا از دست می ره یا از دست می دی یا دروغگو می شی» ، صاحب مغازه همانطور که با یک دست سبیل نازکش را صاف می ­کرد و با دست دیگر روی ماشین حساب می­ زد و زیر لب می­ گفت یک لوبیا ، یک بسته نان و چطور؟» ، فرمانده مطمعن بود که توضیحش هیچ اهمیتی ندارد ، تشکر کرد و از مغازه به سمت خانه برگشت. رفت توی اتاق خواب ، صدای خوردن سنگی به شیشه را شنید ، سایه انگشتش را با فشار به دیوار زبر اتاق کشید ، جوری که از انگشتش خون آمد و کنار صورتش روی زمین خیس شد. روی دیوار عبارت گنجشک خاکستری» حک شده بود. فرمانده پنجره را باز کرد ، یک کاغذ که رویش با زغال یک نقشه کروکی از ترکمن صحرا منتهی به تهران کشیده شده بود و یک نوشته برو به میدان ولیعصر ، من هم کوچ می کنم ولیعصر ، انتهای کوچه­ ی شقایق ، کافه کودکی».

نامه هفتم برای گنجشک خاکستری

نامه ششم برای گنجشک خاکستری

نامه پنجم برای گنجشک خاکستری

، ,فرمانده ,سایه ,یک ,تو ,روی ,، من ,، فرمانده ,کرد ، ,از دست ,به شکل ,برای گنجشک خاکستری

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مبل اقساطی رضا ویدیو سایه وارونه تبلیغات رایگان جواد انبارداران امـــــام حســـــــن (ع) مزایای فروش اینترنتی طلا و جواهر صدای سخن عشق درب کرکره برقی|کرکره اتوماتیک در اصفهان|کرکره برقی در اصفهان|درب اتوماتیک روانشناسی؛ تربیت کودک و نوجوان