چند روز می شود خواب و خوراک درست و حسابی ندارم. سرِ نوشتن همین نامه هم به پهلو دراز کشیدم تا نوشتم ، از بی حوصلگی. چند روزی که نامه ننوشتم را نشنیده ای چه شد . فقط همین را بگویم ، دیگر خودت بگیر ، حرف مردم برایم مهم نیست که خودکشی نمی کنم».
نامه دوم را که برایت نوشتم ، گذاشتم زیر سنگ ، باد زیاد بود ، ترسیدم آن سنگ کوچک را هم جا به جا کند ، سنگ بزرگتری هم اگر می گذاشتم توی گنجشک نمی توانستی جا به جایش کنی. آمدم نامه را برداشتم و گذاشتم توی کشوی میز توالت. برق هم پریده بود . گفتم تا سر کوچه بروم نان و کنسرو بگیرم ، اگر شب برق رفت حوصله آشپزی توی تاریکی را ندارم. بیرون نارنجی بود ، ترکیب ابر و غروب و باد و گرد و خاک و آفتابِ نیمه جان. بچه که بودم از این هوا می ترسیدم ، هرچند بعدش چنان فضای پاک و بوی گِلی بلند می شد که گرد و خاک یک سال فکر آدمبچه را می شست. رفتم توی سوپر مارکت ، خریدم را کردم و آمدم بیرون ، مثل همیشه توی قدم زدن های تندم به سمت خانه یا پام پیچ های کوچک می خورد یا توی ذهنم رفتارهای کوچک صاحب مغازه را تکرار می کردم که تا چه حد بهم احترام گذاشته. درب ساختمان طبق معمول باز بود ، رد شدم و کلید انداختم ، درب واحد را باز کردم و آمدم داخل. هم برق نبود هم ابر بود هم پنجره را نمی شد با آن همه غبار باز کرد. خرید ها را گذاشتم توی سینک ، دستم را شستم و آمدم توی اتاق خواب . توده قرمز رنگ بزرگی با دست و پای چاق ایستاده بود جلوی آینه ی میز توالت و هقّ و هق گریه می کرد. نگذاشت چند ثانیه نگاه کنم یا هرچیزی ، سرش برگشت سمتم و گفتدیگه چرا اینجوری در موردم گفتی؟ موش بیچاره ای بودم آره؟ نمی تونستم با یه گاز گردنتو بجو ام؟. خودم نخواستم». چند قدم برگشتم عقب ، ولی یادم آمد ین کار را توی فیلم ها می کنند که مثلاً ترسیده اند ، ولی من که نباید همه کارهایم را شبیه فیلم ها انجام بدهم ، ترسی نداشتم ، پس دوباره آمدم جلو گفتم بشین ببینم چی شده ، البته من باهوشم ، میدونم تو همون موشی هستی که مردی و خوردمت ، برای همینه پوست رو تنت نیست ، رو دیواره ، بشین. » . ازجایش تکان نمی خورد ، نامه را نگاه کرد : تو دیوانه ای پسر ، دیوانه ، چه بلایی بود سرم آوردی؟ باور نمیکنم ، فقط می خواستی یه داستان برای یه گنجشک بنویسی؟ خب یه چیزی می نوشتی ، دیگه چرا پوستمو کندی بعد نوشتی» ، هق هق می کرد ، خیلی نایی برایش نمانده بودآخ که اشکام میریزه رو صورتم آتیش میگیرم». راست می گفت بیچاره ، لایه اول پوستش نبود و تمام اعصابش با محیط بیرونی ارتباط داشت. باید درد زیادی را تحمل کرده باشد. گفتم ببین تو مردی و چون بوی زیادی می دادی مجبور بودم بخورمت ، پوستت رو هم گذاشتم کنارم باشه که فراموشت نکنم رفیق عزیز». گریه کرد و به دیوار تکیه زد که یکهو جیغش مثل فواره ریخت توی اتاق ، گوش هام زنگ زد ، فوری بلند شدم کمکش کنم سر پا بایستد. قاطی گریه هاش می گفت بهم دست نزن ، ولم کن. ». احتمالاً دستم خورده بود به اعصاب بدنش. گفتم ببین من تو رو خوردم ، اینجا چیکار می کنی؟» ، یکهو ساکت شد ، لبخند آرامی زد ، نفس عمیقی کشید و به چشم هام زل زدخوبه ، بالاخره حضورم برات مهم شد. ضمناً تو منو نخوردی ، مثل همیشه الکی میگی ، تو پوست مشکلتو کندی ، پدرشو درآوردی ، ولی نگفتی شاید مشکل نباشه ، بعد گزارش کارتو به گنجشکت نوشتی. من بیچاره ام یا تو؟». سرم را پایین انداختم و سعی کردم آرام باشم ولی خوب می دانستم چه شده ، یکی از ما داشت الکی می گفت. نگاهش کردم تو داری الکی می گی ، تمام ، نمیخوای قبول کنی که مردی ، که دیگه اینجا نیستی. ولی غصه نخور ، خیلی ها می میرن ، خیلی بیشتر هستن که اصلاً به دنیا نمیان». نامه را انداخت زمین تو داری الکی می گی » جواب دادم من هیچوقت الکی نمی گم چون برام مهم نیست کی جلوم ایستاده ، مهم اینه که کی جلوی طرف مقابلم ایستاده ، یه دروغگو یا یه فرد صادق ، پس بهتره قبول کنی. تو حتی حواست نیست که من توی نامه اول بود که گفتم موش بیچاره ای بودی ، ولی الان نامه اول اینجا نیست و تو نامه ی دوم دستته ، زنده که باشی از غیب خبر نداری ، وگرنه ، نه کسی رو دوست می داری ، نه کسی که دوست داری رو ول می کنی». دست کرد توی کشو و سوزن و نخ برداشت ، شروع کرد به دوختن لب هایش و هِم و هِم کردن ، گریه ی خفه ای مثل شب های غصه زیر پتو ، با گوشه چشمِ سرخ شده اش من را نگاه می کرد ، نمی توانستم پوستش را تنش کنم که لااقل کمتر غصه بخورد. دوختن لبهاش که تمام شد شروع کرد به قدم برداشتن به سمت در ورودی . اعصاب پاهاش بود و با هر قدم جیغ می کشید ولی خوشبختانه دهانش را دوخته بود. در را برایش باز کردم. موش مرده سر جایش ایستاد ، نویسنده ی نامه هم خشکش زد ، دوباره جنگ شده بود ، برگشت سمت موش نگران نباش ، من از جنگ برگشته م ، از هیچی نمیترسم» از کنارش رد شد و رفت جلوتر ، همانطور که با عجله می رفت سرش را برگرداند از هیچی به جز آدما». چند نفر مسلح جلو می آمدند. از کنار در اسلحه ای که روی سینه ی یک سرباز کشته شده افتاده بود را برداشت ، درب ساختمان را فوری بست و دوید سمت موش برو توو ، برو توو» ، موش جیغ ن قدم گذاشت توی خانه ، فرمانده پشت سرش وارد شد و درب واحد را بست . موش هول شده بود و به سمت اتاق خواب می رفت ولی بعد از کمی تلو تلو به پهلو افتاد. فرمانده آمد بالای سرش صدامو می شنوی؟» ، موش جواب نداد. رفت توی اتاق خواب و لباس رسمی تری پوشید ، یک آور کت ، یک شلوار خاکی رنگ و یک پوتین. برگشت توی هال ، موشِ مرده همانجا دوباره مرده بود ، مرده اش هم بو می داد ولی بوی جسد نبود ، بوی مردن بود. فرمانده کمی الکل از توی کابینت آورد ریخت روی موش ، فندک زد و بعد خاکسترش را ریخت توی توالت ، سیفون را هم کشید. آمد بیرون و اسلحه را مسلح کرد ، درب واحد را باز کرد ، با احتیاط به سمت درب ساختمان رفت ، از چشمی درب بیرون را نگاه کرد ، درب ساختمان را باز کرد رفت بیرون و و شروع کرد به شلیک تیر هوایی تا اسلحه اش خالی شود ، بعد اسلحه را پرت کرد کنار و داد زد نه خودتون کشته بشید نه کسی رو بکشید ، نه که من از مرگ بترسم ، ولی از نبودن می ترسم ، مرگ هم که بدترین نوع نبودنه. والا بلا من قبلاً تو جنگ بوده م ، نبودن ریشه ی آدم رو خشک می کنه ، مردن ریشه ی خشک آدم رو می سوزونه ، » سربازها را می دید که چند دقیقه ای تیر اندازی را متوقف کرده اند و نگاهش می کنند. هیچ خمپاره ای هم شلیک نمی شد ، رفت روی یک تل از سربازهای مرده ایستاد یادتون باشه اگه شما هم برای مردن آماده باشید ، چیزایی که دوس دارید برای مردن آماده نیستن ، هوای خوب ، موسیقی ، معشوقه ، هیجان و هرچی دوست دارید ، اینا با نبودن شما نیستن ، یه جوری بمیرید که این چیزا نمیرن و باهاتون بمونن.» تیر اول به سمتش شلیک شد ، و دوباره همه جا زیر تیر و بمب جهنم شد. فرمانده خودش را انداخت پشت تل جسد سربازها ، مثل بچه ها زار می زد ، شلوارش را توی مشتش فشار می داد ، صدای سربازها و خودروهای جنگی نزدیک تر می شد. فرمانده گریه می کرد و با نگاهش دنبال کسی می گشت ، هیچکس برای التماس کردن نبود.
نامه هفتم برای گنجشک خاکستری
نامه ششم برای گنجشک خاکستری
نامه پنجم برای گنجشک خاکستری
، ,توی ,هم ,نامه ,می ,ولی ,بود ، ,، درب ,درب ساختمان ,زد ، ,به سمت
درباره این سایت