جثّه اش از من بزرگتر بود ولی این روزهای آخر که سردرد داشت و بیرون توی بالکنی که با آهن پوشیده شده سیگار می کشید دیگر تقریباً وزنش با من برابر شده بود. خیلی با هم حرف نمی زدیم. توقع داشت وحشت کنم یا باور نکنم که واقعی است. چون یک بار پرسید تو باور می کنی که من اینجام؟» ، گفتم آره ، من از جنگ برگشته م ، من همه چیز رو باور می کنم». فردا صبحش دیدم روی تختش نیست. یاد حرف دیشبش افتادم و فکر کردم بدون خداحافظی رفته ولی وقتی برای شستن دست و صورتم خواستم وارد دستشویی شوم ، در را به سختی باز کردم. بیچاره همانجا کف دستشویی پشت در افتاده بود. چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم. گفتمزنده ای؟» ، جوابم را نداد. هنوز هم جواب نمی دهد فقط بو می دهد. هر روز بویش بدتر می شود. دارم فکر می کنم مثل بودایی ها بسوزانمش یا مثل تصورم از قبایل دور افتاده از تمدن مدرن ، پوستش را بکنم و بعد از آن که فریز شد ، هر روز یک قسمتش را بپزم. اینطور کسی هم نمی داند یک نفر در خانه ی من مرده است.
خب شاید کمی برایت عجیب باشد ولی چه می شود کرد؟ من همیشه یک راه حل برای مشکلم دارم ، این که او را بخورم. اینطور شاید چند روز بعد عذاب وجدانی ، غمی یا هر چیزی که به فکر کردنِ عمیق وادارم کُند به سراغم بیاید و باعث شود حداقل شعری بنویسم یا کاری بکنم.
آدم می گردد دنبال یک احساس ، حتی اگر آن احساس عذاب آور باشد ، بی حسی از هر حسی بدتر است. امروز من انقدر بی حسم که دارم تمام تلاشم را می کنم تا به یاد بیاورم فرم صورتت وقتی گریه می کردی چقدر غمگین و مظلوم بود. اینطور می توانم شعری بنویسم. هرچند همین حرفم مرا بی رحم نشان می دهد ولی من نمی توانم دروغ بگویم گنجشک خاکستری ، معشوق شاعر، برای نوشتن شعرش است. البته این که دارم این قسمت از واقعیت را می گویم نباید این تصور اشتباه را در تو ایجاد کند که تمام واقعیت همین است. معشوق شاعر اول معشوقش است و دوم خوراک شعرش.
حالا هرچقدر بیشتر بنویسم بیشتر بوی گند این موش بلند می شود. راهش را نمی دانم ، این موش را باید چکار کنم.
راستی نامه را برایت لب پنجره گذاشتم و پنجره را بستم ، گفتم شاید نخواهی ببینمت.
درباره این سایت